نمایشنامه صبحتون بخیر آقا

نمایشنامه صبحتون بخیر آقا

 

 

صبحتون به خیر آقا!

 

نویسنده: امیرحسین الهیاری
[داخل یک خانه (با حال حوالی دهه 80 ـ 70 میلادی) ـ‌البته با کمترین تعلق به یک جغرافیای خاص و مشخص! ـ‌ زن خدمتکار، پیش بند بسته و در آشپزخانه مشغول شستن ظرف هاست رادیوی بزرگ قدیمی در کنار زن روشن است. از رادیو آهنگی ملایم پخش می شود، زن همزمان با شستن ظرف ها همان آهنگ را به نرمی زمزمه می کند.
زن پشت به تصویر است. صدای رادیو، صدای غالب صحنه نیست.]
زن همراه با رادیو:‌… دابا … دابادادی … دی با … بوم … بوم …
[آهنگ قطع می شود ولی زن با صدایی که کمی کاهش یافته و البته ریتم نامنظم و بریده، به خواندن آواز ادامه می دهد و واج های پایانی با شدت بالاتری ادا می شوند که همزمان با قرار دادن ظرف ها مثلاً در آبچکان با … می باشند].
[دوربین تصویر بسته ای از رادیو می دهد در حالی که رادیو خِرخِر می کند و زن ضربه ای روی آن می زند، بهتر است صدای خرخر رادیو مثل پیچیدن یک نوار کاست باشد]
رادیو صدای گوینده مرد:‌ هیجان …. هیجان … و باز هم هیجان!
گوینده زن:‌ آرامش ـ آرامش … و باز هم آرامش!
گوینده‌ مرد: هیجان!
گوینده زن:‌ آرامش!
گوینده مرد:‌ هیجان یا آرامش … هر کدوم که باشه … فقط مهم اینه که بزرگ باشه…
گوینده زن:‌ و بی نظیر
گوینده مرد: و کافی باشه برای این که ما بتونیم به هم بگیم
گوینده‌ مرد و زن: سلام … صبح به خیر … [با تأکید روی کلمه صبح]
[یک موسیقی کوتاه]
گوینده زن:‌ ای بابا چه روزگاریه ها!
گوینده مرد: ای بابا چطور مگه؟
گوینده زن: ای بابا نمی دونم چرا فکر می کردم که موضوع برنامه امروز صبح آرامشه.
گوینده مرد: ای بابا شما کاملاً درست فکر کردید…!
گوینده زن: چطور ممکنه همکار گرامی؟
گوینده‌ مرد:‌ خیلی ساده س …. آرامش خودش یه جور هیجانه …. یا … بهتر بگویم هیجان یه جور آرامشه …. ببین ….
گوینده زن:‌ چی رو؟
گوینده مرد‌ الآن باید بپرسی کجارو؟
گوینده زن:‌ خب … کجارو …
گوینده مرد:‌ همه جارو … همه جا … همه مردم برای رسیدن به آرامش هیجان دارند…
گوینده زن: و بالعکس
گوینده مرد‌: و بالعکس
گوینده زن: وای که چه هوای سردیه … بخاری ماشین منم که دو روزه خرابه … بهت گفته بودم؟
گوینده مرد: البته که نگفته بودی همکار گرامی!
گوینده زن: حالا گفتم …
گوینده مرد:‌ بله … واقعاً هوا سرد شده … آ … اگه موافق باشید با هم بریم چندتا آگهی تبلیغاتی داغ بشنویم و برگردیم با تازه ترین خبرها با شما خواهیم بود…
[صدای رادیو کم می شود] [دوربین در فضای بازتری مردی حدود 80 ـ‌70 ساله را نشان می دهد، مرتب، تمیز، موهاشانه کرده، می آید و لم می دهد روی صندلی راحتی، روزنامه ای را از میز برمی دارد و با شدت روبه روی خود باز می کند، از صدایم باز شدن روزنامه زن هول می شود!]
زن ، آه …
مرد [روزنامه را می بندد]: آه …
زن:‌صبحتون به خیر آقا!
مرد:‌ صبحتون به خیر خانوم! [مردم دوباره روزنامه را باز می کند]
[صدای ضعیف رادیو در پس زمینه]
مرد: رادیو … باز هم رادیو …
زن:‌ بله … تلویزیون که خرابه … شما هم که اصلاً قصد ندارید اقدامی کنید …
مرد: من؟ … چه اقدامی باید بکنم؟
زن: خب معلومه … باید کبوترای همسایه رو کیش کنید! [با عصبانیت]
مرد‌: کبوترا؟ … منظورت چیه؟
زن:‌ کاملاً روشنه!
مرد:‌ چی روشنه [ به سقف نگاه می کند]
زن:‌ اون جانه …. روبه رو!
[مرد به روبه رو نگاه می کند در حالی که دستش را سایه بان کرده و گویی دارد به یک افق کویری نگاه می کند]
مرد: رو … به … رو … خب …بذار ببینم … دقیقاٌ روبه رو … آ … ها! دیدم!
زن:‌ دیدید؟‌… بالاخره دیدید؟؟ … آ … خدای من …
مرد:‌… به کاروان داره از تنگه رد می شه!‌… چه گردو غباری …
زن:‌ گرد و غبار! امکان نداره … من هر روز گردگیری می کنم. نه … امکان نداره … مگه این که …؟
مرد:‌ مگه این که؟ …
زن [با خوشحالی]:‌ مگه این که … حتما می خواید عذر من بخواید؟
مرد: اه چه جمله‌ بدی … فاقد هر نوع ارزش استتیکی … نه … نه … اصلاً جمله جالبی نبود…
زن:‌ آقا! … روبه رو!
مرد: روبه رو … [دست را سایه بان می کند] … دیگه چیزی نیست ….
زن:‌ اَه!
مرد: خب ـ‌ خب ـ یه چیزی هست . اون جا …
زن:‌ خب!
مرد: خیلی دورتر از جایی که قافله داره رد می شه …
زن: خب! [زن نیز دست را سایه بان می کند]
مرد: ببین!‌… درست در آخرین جایی که افق به پایان می رسه!
زن:‌ اون جا چی هست آقا؟
مرد:‌ وای … دارم می بینمش … و …
زن:‌ وَ … ؟
مرد:‌ و حتی … صداش … می شنوم که ….
زن: واقعاً؟
مرد: نمی دونم شایدم صدای باده!!
زن: نه! … حتماً دارید اشتباه می کنید … کمی دقت کنید … کمی … دقت …
مرد: آره! … حق با شماست خانوم! … صدا …
زن: می شه بگید که اون …
مرد: البته … اون یه … اون در واقع … یه …
زن : یه …
مرد: یه …
زن: یه ….
مرد: یه تلویزیون خرابه که می گه باید همین امروز منُ تعمیر کنید! …
زن: اَه …! … لعنت خدا …!
مرد: خانوم! … خانوم! …
زن‌: صبحانه آماده ست!
مرد: خوبه خوبه! … بیاریدش این جا می خورم
زن: ولی من میز آشپزخونه رو چیدم!
مرد: این جا … لطفاً!
زن:‌ هر طور میل شماست
مرد:‌ و بپیچونید لطفاً …
زن:‌ بپیچونم؟ … چی رو؟!
مرد:‌ پیچ رادیو رو
زن: که خاموش بشه؟
مرد: که صداش بلندتر شه!
زن: باشه … اگرچه حرف تازه یی ندارن…
مردم:‌ همونم غنیمته!
زن: شاید … حداقل آدمُ گاهی از تنهایی در می آره … [زن دانه دانه صبحانه را انتقال می دهد]
مرد: گمون نکنم …
زن: که چی؟
مرد: که آدم هیچ وقت از تنهایی دربیاد …
زن: این دیگه خیلی بی انصافیه!
مرد:‌که آدم هیچ وقت از تنهایی درنمی آد؟
زن:‌این که هر روز باید صبحانه رو انتقال بدم!!
مرد: خب از فردا … صبحانه من روی این میز بچینید … این جا…
زن:‌ امکان نداره … بارها گفتم!
مرد: چرا….؟ … بارها پرسیدم!
زن: فراموش می کنم … فراموش می کنم …
مرد: خب … حواستون رو جمع کنید!
زن:‌ لعنت به این رادیو که حواسم رو پرت می کنه … آنقدر تکراریه که گاهی … حس می کنم … اَه … ولش کن …
مرد: بپچونید … لطفاً
[مرد به خوردن مشغول می شود و زن صدای رادیو را بلند می کند]
گوینده مرد: بازم برگشتیم
گوینده زن: بله … بازم برگشتیم
گوینده‌ مرد: اگر چه هوا خیلی سرده اما
گوینده زن: اگه الان توی خونه هستین…
گوینده‌ مرد: یا حتی توی ماشین تون …
گوینده زن: یا ماشین یکی دیگه …
گوینده‌ مرد: فرقی نمی کنه ماشین ماشینه.
گوینده زن: حتی اگه یک آمبولانس نعش کش باشه …؟
گوینده‌ مرد: حتی اگه … فقط کافیه یه پنجره داشته باشه که بشه کشیدش پایین …
گوینده زن: پس معطل نکنید
گوینده‌ مرد: بله … پنجره ها رو باز کنید … و سلام کنید به بهترین روز سرد سال …
زن: دیدید … تکراریه! [صدای رادیو را کمی کم می کند]
مرد: سرد شده!
زن: هوا؟
مرد: چای!
گوینده زن: بستگی داره چطوری بهش نگاه کنید؟
[مرد به لیوان چای سرد نگاه می کند!]
[زن صدای رادیو را دوباره کم می کند]
مرد: نه … نه … الآن وقت اخباره خانم!
زن:‌ خودم همه اخباری رو که شما لازمه بدونید, دارم …
مرد:‌آ … چطور ممکنه؟
زن: … واسه کسی که مدام این جا رو به روی من … مثل آینه دق … نشسته و مثل بقیه اسباب اثاثیه قراضه این خونه منتظره که یه سمسار بیاد و از این در کهنه ببردش بیرون … و خوش حاله که مستمرّی ماهانه ش تا قیام قیامت به حسابش ریخته می شه … و … حتی این تلویزیون خراب رو نمی ده که تعمیرش کنن … چه خبری می تونه مهم باشه؟ …
[زن با این حال صدای رادیو را بلند می کند] … [و مرد در حال خوردن صبحانه است]
[مرد لیوان چای سرد را بالا می آورد که دوباره اعتراض کند که … با شنیدن صدای رادیو متوقف می شود]
گوینده مرد: و داغ ترین خبر
زن: که خیلی سر و صدا به پا کرد …
گوینده مرد: اینه که … دیروز عصر توی میدان کاسنی …!
گوینده زن:‌ نعنا!
گوینده‌ مرد:‌ نه دقیقاً … اِ … بالاتر از میدان کاسنی و پایین تر از میدان نعنا … یک مرد … ساعت چهار بعدازظهر وارد یه مغازه می شه … فروشنده بیچاره رو می کِشه میاره بیرون و مثل یه گوسفند سلّاخی ش می کنه … !
گوینده‌ زن:‌ البته همکار گرامی! اون جا مغازه نبوده …. یه دفتر تبلیغاتی معتبر بوده و … مقتول هم مدیر داخلی اون جا …
گوینده‌مرد:‌ ولی این جایی که من دارم از روش می خونم خبر این جوری نوشته!…
گوینده‌ زن: اون جارو ولش کن همکار گرامی! من از یکی از شاهدان قتل قضیه رو شنیدم … که با دو تا چشم خودش همه چی رو دیده …
گوینده‌ مرد: دیده؟ … و سعی نکرده کمکی بکنه؟
گوینده‌ زن:‌ به کی …؟ به قاتل؟
گوینده‌مرد: البته به مقتول
گوینده زن: مسلماً نه … اون کار داشته …
گوینده‌ مرد:‌ چه کاری؟
گوینده زن:‌بایه صراف قرار داشته
گوینده مرد:‌ آها … پس عذرش موجهه!
گوینده زن:‌ قطعاً!
[زن صدای رادیو را کم می کند]
مرد: وای … خُدایا … چه روزی باشه امروز! … روزی که با خبر یه قتل شروع بشه اونم …
زن: آقا! این خبر همچین داغ داغ هم نیست …
مرد:‌ [متعجب] یعنی شما می دونستید؟
زن: اون جا نوشته [اشاره به روزنامه]
مرد:‌ این جا؟
زن: اون صفحه
[و مدام تکرار می کنند تا مرد محل مورد نظر را بیابد … مثلاً : پایین تر … آها… یه کم دیگه … دارید نزدیک می شید حالا به چپ … به راست و …]
[مرد خبر را می خواند] :
مرد:‌ آه … آه… نه … پچ پچ … وای … اِی … وای …. مرگ … مرگ … یعنی واقعاً چرا باید یه آدم … هم چین کاری بکنه؟
زن:‌ که بمیره؟
مرد: که یکی دیگه رو بُکشه!
زن: انگیزه می خواد … یه انگیزه توی … و …. لطیف!
مرد: و یه بدن نیرومند
زن: برای مُردن؟
مرد: برای هر دو …! … اگه بکشه می شه اسپارتاکوس … و اگه هم بمیرد می شه … مثلاً … هکتور!
زن: آقا! …شما امروز خیلی شاعرانه حرف می زنید.
مرد:‌ گفتم که … امروز واقعاً یه روز متفاوته! … با یه خبر تازه …. و … داغ و … اونم چه خبری … هنوز دو سه لقمه نخورده که خبر یه قتل … آه ….
زن: من که می گم پای یه زن وسطه!
[مرد هول می شود]
مرد:‌چی؟ … پای یه زن؟ … کو؟ … کجاست؟ [زیر میز و … را می گردد]
زن: آقا؟
مرد:‌ کو … کو … کدوم وسطه؟!
زن: چی؟
مرد: پای یه زن دیگه! … خودت گفتی! … همین الان … نگو که نگفتی … ها؟
زن: نمی فهمم!
مرد: آخه … این روزا دیگه تقریباً هیچی بعید نیست … سرصبحانه … هنوز دوسه لقمه نخوردی که خبر یه قتل، وحشتناک و … بعد می شنوی که پای یه زن … که … بریده شده و آوردن و انداختنش این جا … زیر این میز که … کسی پیدایش نکنه … اَه … اَه … من که دیگه نمی خورم بیاید جمع کنید … لطفاً …
زن:‌ حتماً سَرِ یه قضیه عشقی بوده … شاید یه جور دوئل بوده ….
مرد: بعیده!
زن: اِ؟ … شما که همین الآن گفتید این روزا هیچی بعید نیست!
مرد:‌البته به جز قضایای عشقی … ولی …خب … واقعاً چرا هم نه؟
زن:‌ عشق؟
مرد:‌ نه! … این ترافیک …. شلوغی … خستگی … کرایه های سنگین … موج صف های طولانی … نیاز … نیاز … و کار … کار … کار … وقتی که مطمئن نیستی کسی که پشت سرت ایستاده کیه ؟ یه قدیس … یا یه قاتل … همه اینا کافیه تا یه نفر و دیوونه کنه …
زن: نه! خیلی موافق نیستم!!
مرد: دقیقاً چقدر با من موافقید؟
زن: دقیقاً …؟ …نه! نمی تونم بگم!
مرد: آها! … همینه! … مثل همیشه … شما هیچ وقت دقیق نبودید!
زن: [شاد] پس عذر من و بخواید؟!!
مرد: این که نشد راه حل!
زن: من …!
مرد: پس موافقید؟
زن: لابُد … نمی دونم …
مرد: پس ادامه می دیم …
زن: چی رو؟
مرد: زندگی رو
زن: آها … باشه … ادامه …
[سکوت]
مرد: شما … چی توی این چایی می ریزید؟
زن: آب جوش!
[سکوت]
[مرد سرفه می کند] [زن لیوانی آب آماده درست دارد]
مرد: این چیه؟
زن: آب یخ!
[زن با وسواس زیاد شروع به گردگیری می کند]
مرد: ولی اگه فرض کینم که حرف تو درست باشه … اون وقت … وای … چه قدر متفاوت و … چقدر … جالب … و … زیبا … بله زیبا حتی اگه قتل باشه … حتی قتل!
زن: من ایده ای ندارم، لطفاً بلند شید ….
مرد: بلند شم؟ … چرا؟ … نکنه می خواید شاهدتون رو به جایگاه احضار کنید؟ … ها؟ … بسیار خوب … همه حرفاشُ می شنویم … آیا سوگند می خورید؟ …نه! البته که نه! من تمام عمرم یک کلمه هم حرف دروغ از دهنم در نرفته! رفته؟ … البته که نه! … خب … آ … آ …آ …آ … [یه ریتم رنگِ کوتاه] خب …
زن: لطفاً بلند شید…
مرد: خانم ها .. آقایان … خب …شما شاهد چی بودید دقیقاً؟ … بله؟ … لطفاً یه کم بلندتر … آ … یه کم دیگه … یه کم … دیگه … خوبه … خوبه … دیگه بسه …
خیلی بلند شد … گفتم بسه … شاهد محترم شما تقریباً دارید فریاد می زنید …
زن: بلند شید و گرنه کار من کامل نمی شه و … مجبور می شید عذرم و بخواید!!! [شاد]
مرد: بله … شما دیدید که … یک مرد … که جوون … میان سال! … حدود سی و هفت … سی و هشت … خب این که تازه اول جوونیه … چی؟ … الان این پیر حساب می شه … خب …. بعید نیست … بعد … که عصبانی … خون سرد! … و … با یک برقِ جنون آنی توی چشماش …نه! … چرا این طوری بهتره … واسه تو چه فرقی می کنه!! … بعد … میاد داخل دفتر مقتول می شه و … در حالی که توی دستش … چی؟ … یه خنجر بوده [زن کارد پنیرخوری را برمی دارد] … نه؟ … یه کارد آشپزخونه؟ … بزرگتر؟ … یه … شمشیر؟ … بزرگتر؟ … تیغه یه گیوتین؟ …. نه؟ … بدتر؟ … یه کلاشینکف؟ … بدتر؟ … چی؟ … یه آرپی جی ؟ … جانم؟ …یه تانک؟ … یه تانک توی دستش بوده …
آقا!! شما دادگاه و به مسخره گرفتید! …نه؟! آها؟! شوخی کردید! … ببخشید می تونم بپرسم شغل شریف شما چی هست؟
شما خواننده بودید؟ … نه! … آ … راننده؟ … نه … بافنده؟ …! نه! … گوینده …؟ … بله ! گوینده … مجری تلویزیون …نه! رادیو!… بله رادیو! … شما مجری رادیو بودید … البته سال های … بله … الان خیلی خیل سال می شه که … بله … و با مستمری خوب بازنشسته شُدید … و از افزایش کرایه ها شکایتی ندارید … خوبه! عالیه! … مستمری شما واسه یه آدم تنها و یه خدمتکارِ … بله! تمام وقت ! .. خیلی هم زیاده … پس مطمئناً شما دروغ نخواهید گفت مگه این که مرض داشته باشید! پس … مرد قاتل اومد تو … و بعد یارو رو … یعنی اون مقتول محترم رو … آورد بیرون و مثل سگ کشت …نه! مثل سگ نه! پس چی؟ … مثل … گوسفند! … حالا چه فرقی می کنه؟ … گوسفند باشه؟! فرق می کنه؟ … باشه !…
زن: آقا!
مرد: اعتراض وارد نیست!
زن:‌[فریاد] بَسه! [آرام] بسه! آقا بلند شید باید زیرتون گردگیری کنم!
مرد: آه! از این همه جایی که توی دنیا وچود داره همین یه وجب زیر من مونده که شما باید گردگیری کنید؟ … خدایا…
زن: خیلی خب… زیاده روی کردم … امروز می تونید بلند نشید!
مرد: آه ! دیدی؟! … امروز داره اتفاقات متفاوتی می افته!…
زن: شایدم عذر منُ بخواید؟!
مرد: تو هنوز جوونی … خیلی جوون تراز من …
زن: خیلی جوون ترم از شما هم یه جورایی یعنی پیر
مرد: یه پلیس هم اون جا بوده؟!
زن: شاهد در دادگاه گفت این را؟ [با مسخره]
مرد: نه! این جا نوشته! [روزنامه]
پلیس فقط نگاه کرده! با آرامش کامل!
زن: چرا؟
مرد: آخه دنبال هیجان می گشته ! تمام عمرش!
زن : شاید تفنگ نداشته! [با ریتم]
مرد: نه والّا!
زن: بلکه فشنگ نداشته!
مرد: نه بلا!
[پایان ریتم]
زن: پس چی؟
مرد: شاید اون اصلاً نباید پلیس می شده…
زن: ؟
مرد: اون باید یه نقاش می شده … یه نقاش اگزیستانسیالیست … کسی تماس نگرفته؟ پیامی ؟…
زن: نه … بازم از صبح منتظرم …
مرد: شاید امروز پسرا زنگ بزنن… خیلی وقته ازشون خبری نیست …
زن: شاید
مرد:‌ آره! تا بببینم
زن: می گم … شاید بهتر باشه خودتون یه زنگی بهشون بزنید …
مرد: امکان نداره …
زن: اَه … این غرور … این غرور … چه خبرتونه آقا؟!! … شاید اونا منتظرِ تماس شما باشن!
مرد:‌ امکان نداره … خیلی بد اجرا می کنن!
زن: کیا؟
مرد:‌ این مجریای جدید!
زن: تلویزیون؟
مرد: رادیو
زن: رادیو که خیلی مهم نیست!
مرد: هست … هست … هست ..
زن‌:‌ خیلی خوب … هست … ولی کم کم داره مخاطباش از دست می ده! … زنگ بزنید!
مرد: نه!
زن: چرا؟
مرد: دفترچه شماره ها رو گم کردم!
زن: چه خوب!
مرد:‌؟
زن: از فردا باید دنبالش بگردیم …
مرد:‌ اینم غنیمتیه!
زن: آدم از تنهایی در می آره!
مرد:‌ امکان نداره!
زن: خب … خب … همه چیز آماده س!
مرد:‌ آماده؟ … واسه چی؟ … مگه قراره چه اتفاقی بیفته!
زن: اِ …؟ … یادتون نیست؟
مرد: نه! ..
زن : قرار؟ … قرارمون؟ … یعنی … قرارتون ؟؟!
مرد: آ … قرار! … قرارمون یعنی قرارتون! … قرار … قرار … ببخشید دقیقاً کدوم قرار؟
زن: آه خُدا … فکر کنم شما باید برید دکتر؟
مرد:‌ امکان نداره!
زن: بگیم اون بیاد؟!!
مرد: کی؟
زن: دکتر …
مرد: قرامون این بود؟
زن:‌نه …
مرد: اون قراره بیاد؟
زن: کی
مرد:‌ دکتر
زن:‌ نه؟
مرد: پس چی؟ چرا داری منُ می کشی؟!
زن: قرار شد دیگه برای خرید نریم فروشگاه!
[زن در هر کلمه که ادا می کند منتظر عکس العملی از طرف مرد است]
مرد: و از تشنگی بمیریم؟؟ … آه چه مرگِ مسخره ای ـ بی این که حتّی سر و صدای کوچیکی توی یه روزنامه محلّی به پا کند … و … حتّی مجریای تازه کار با این اجراهای آبکی ستون توی اخبار صبحگاهی اون اعلام کنن…. این دیگه چه جور مر گیه؟ من که حاضر نیستم …
زن: آقا! … گفتم که نیاز به دکتر داریم ….! … ببینید … ما …. قرار گذاشتیم از این به بعد برای این که یه تنوّعی داشته باشیم…. و در واقع به امر شما … گفتید که من دیگه تا فروشگاه نرم برای خرید …. و بعد شما جدول لیست خرید ماهانه نوشتید و … چیزهایی که باید در طول هفته خریداری بشه … که دارم به مدیر فروشگاه تا یکشنبه ها و سه شنبه ها برای ما بیارن …. آقا! … آقا؟ …
مرد: چیه؟ … چقدر حاشیه می ری! برو سر اصل مطلب!
زن: ما الان در واقع در اصل مطلب بودیم!….
مرد: خب …. و امروز یک شنبه س!
زن: سه شنبه بس!
مرد: مگه فرفی هم می کنه؟
زن: به هر حال قراره یکی بیاد؟
مرد: بله … بله؟ … یعنی … الآن یه نفر قراره بیاد؟؟؟
زن: بله…
مرد: آه … من … من که آمادگی ش ندارم ….!
زن: آمادگی چی رو؟ …. یکی می آد یه سری خرت و پرت می ده پولش می گیره و 
می ره…
مرد: می ره؟ …. اما … اگه قضیه جور دیگه ای باشه اون وقت چی؟…
آخه این روزا هر چیزی ممکنه!
زن: دیگه دارم کلافه می شم آقا!
مرد: این منم که دارم کلافه می شم! الان یه نفر می آد و ما اصلاً آمادگی ش نداریم … [فریاد]
زن: وای خُدایا! [فریاد]
[صدای زنگ … بعد چندتای دیگر … بعد ممتد]
مرد: اومد! … یعنی خودشه ؟!
زن: من می رم و چند ثانیه دیگه با وسایل برمی گردم…
مرد: چی؟ … با چی؟ … حالا … شاید… تو بخوای که اون رو به صرف یه چای دعوت کنی!
که بیاد با ما یه فنجان چای …
زن: نه
مرد: چرا؟
زن : چون لزومی نداره!
مرد: ولی
زن: آقا
مرد: خواهش می کنم!
زن: مگه این که دستور بدید!
مرد: پس … این یه دستوره!
زن: بله قربان! اطلاعت!
[زن می رود و با پسری در حدود سن خود، سرحال باز می گردد، از این به بعد آن مرد، مرد2 و مرد اصلی مرد 1 نامیده می شود].
زن روبه مرد2: [خندان]: …نه! باور کنید ایشون خودشون اصرار دارن …
شما چه مرد خوش مشربی هستین!
مرد2 [خندان]: آه ممنونم خانم!
[مرد 1 آرام بلند می شود و مرد 2 می آ ید [با او دست بدهد]
مرد1: خیلی خب … مردجوان … من خودم به اقتضای شغلم مردم شناس بودم …
شدیداً جامعه شناس بودم … ذاتاً روان شناس بودم … حالا کجاست؟
زن: دادِش به من!
مرد1 : به تو؟! و تو اون رو کجا گذاشتی؟
زن: معلومه … توی آشپزخانه!
مرد: چرا اون جا؟؟
زن: خب برای این که جاش اون جاست!…
مرد1 : نه … این دیگه واقعاً یه سناریوی جدیده … البته بد هم نیست …
خبرش جالب می شه … خودم باید قدم به قدم کشفش کنم … خب … تو …[روبه مرد2]
اونو … به این [زن] دادی …. و این … اونو برد گذاشت … توی آشپزخانه؟!!…
مرد2: ببخشید … من دیگه باید برم … راستی اصلاً چرا هر چی رو که لازم دارید با تلفن به ما نمی گید؟ … این طوری راحت تره! هم برای شما و هم … برای … ما …
مرد1: این دیگه در حیطه اختیارات منه! … روز خوش! … [به در بیرون اشاره می کند]
مرد2: پس روزخوش آقا!
مرد1: بله روز خوش …
زن: اون داره می ره؟ … کجا می ره؟ … حالا که اومده؟!
مرد1: خیلی خب مرد جوان … تو می تونی بمونی …
مرد2: من دیگه … یه مرد میان سال حساب می شم …! [با خنده و خجالت]
مرد1: پیش تر از این … به امثال شما می گفتن … جوان ..! البته این روزا هیچی بعید نیست!
مرد2: به هر حال من لزومی برای موندن نمی بینم … ببخشید …. روزخوش
مرد1: روز خوش…
زن: اِ … یه چیزی یادتون رفت!
مرد1: آها! … دیدید! … دیدید! … دیگه دارم شک می کنم که تئوری تو در مورد قضایای عاشقانه درست بوده !
زن: بقیه پولم!
مرد2: آ … ببخشید … ببخشید … [بقیه پول را به زن می دهد]
مرد 1: روز خوش!
مرد2: به هر حال اگه چیزی خواستید بهتره به جای دادن جدول هفتگی [با تمسخر] …یه تلفن به ما بزنید … [رو به زن] جای!
زن: نمی شه …. [گوشی را برمی دارد و از سیم آن می گیرد طوری که گوشی رقصان در هوا آویزان شود]
تلفن ها قطع هستن!
مرد1: [با حالتی که گویی ساختگی است] اِ … کِی؟! از کی؟!
زن: و شماره ها از طرف مخابرات مسدود شده
مرد1: خب… چرا تا حالا نگفته بودی؟!
زن: شما خودتون می دونید آقا!
مرد1: نه … من الآن چندین ساله که منتظرم پسرا با من تماس بگیرن!
زن: شما منتظر نبودید.
مرد1: چرا؟
زن: چون شماره ها مسدود شده بودن …
مرد2: کاری نداره … می تونید به راحتی یه خط دیگه درخواست بدید … خیلی هم گرون نیست … البته برای شما که اصلاً گرون نیست! … تازه می تونید یه کم پول بیشتر بدید تا یه شماره روند بهتون بدن …
مرد1: خب … باید یه کم فکر کنم … نمی دونم که … شاید…
زن: (به مرد 2): آه دیدی … می دونستم … می دونستم …
مرد2: به زن [به آرامی]: خانوم! قیافه تون خیلی آشناس من؟ … شمارو …
مرد1 [بلند]: ایشون هیچ جا ندیدی … روز خوش!
زن[همان طور آهسته به مرد2] : شما هم به نظر من خیلی آشنا می آید … آقا!
مرد1: من؟
مرد2 [بلند]: خدایا… این جا چرا انقدر گرمه؟! … نمی فهمم ! خانوم! …
این چه لباسیه که شما پوشیدید … و … وای … توی این فصل سال … لااقل پنجره ها رو باز کنید…
زن: اونا قُفلن!
مرد2: و … کلیداشون؟
مرد: گم شده … سال هاست ….
زن [آهسته به مرد2] : ببین واسه من جایی کاری سراغ نداری؟
مرد2: مگه این جا کارت بده؟؟ [آهسته]
زن [آهسته دست بر گلوی خود می فشارد]: دارم می میرم!
مرد1: خوبه … داریم خوب جلو می ریم … حالا زود باش بگو کجاست؟
مرد2: چی کجاست آقا؟!
مرد1: خودت خوب می دونی … چاقوت … خنجرت … تفنگت … تانکت … هواپیمات … موشک هسته ایت … یالاّ! زودباش! کجاست؟!
مرد2 رو به زن: حالا دارم کم کم درکتون می کنم ….
زن [به آهستگی رو به مرد2] : یه کاری اگه …!
مرد1: روز خوش
مرد2: آقا! … آقا! … هوای این جا خیلی آلوده و خیلی گرمه … اونم توی این فصل سال که باید یه کولر کوچیک گازی …. اگه بخواید ما توی فروشگاه …
زن: آه …
مرد1: خانوم! به این جوونک بگید رادیو امروز صبح چی گفت؟!
زن: گفت که هوا سردتر شده….
مرد2: امکان نداره … الان چلّه تابستونه … یعنی چی!
مرد1: تو اصلاً چی کاره هستی؟
مرد2: من … توی فروشگاه کار می کنم! حتی در روزهای تعطیل
مرد1: و پدرت؟
مرد2: نه اون در روزهای تعطیل کار نمی کرد …
مرد1: چی کاره بود؟
مرد2: اون مُرده
زن: متأسفم!
مرد1: قبل از این که بمیره چی کاره بود؟
مرد2: یه فروشگاه داشت …
مرد1: آها! … و تو نداری!!
مرد2: و من چی ندارم؟!
مرد1: فروشگاه!
مرد2: نه!
مرد1: همین … همینه که باعث شده تو به یک آدم عقده ای تبدیل بشی …
مرد2: روز خوش [رو به زن]
مرد1: می فهمم … هنوز انگیزۀ کافی نداری که از اسلحه ت استفاده کنی … می فهمم … یکم دیگه صبر می کنیم
مرد2: [رو به زن به آهستگی]: می بینمت … فعلاَ…
مرد1: هی … هی …. هی … کجا؟ … من می دونم که تو اومدی این جا تا منُ بُکشی … پس زودباش … منُ بکش مث یک … گوسفند … یا حتی سگ …. زودباش… تو انگیزه های زیادی داری پسر! به پدرت فکر کن! … به روزهای تعطیل! … زودباش! باید به خبرنگارا … مجریا … پلیس و وقت محدود همه شون فکر کنیم …
و گرنه خبرش فردا پخش نمی شه؟!!
مرد2: [آهسته رو به زن]: من رفتم ….
مرد1: تا من کشته نشم هیچ کس از این جا نمی ره!
مرد2: آخه من چرا باید شما را بکشم آقا؟
مرد1: به خاطرِ … به خاطرِ … این! [به زن اشاره می کند] … می دونی که … همیشه پای یه زن وسطه …
مرد2: رفتم … بعداً می بینمت … حتماً [به آهستگی رو به زن] …
مرد1: کجا می تونیم همدیگه رو ببینیم؟ [به آهستگی رو به مرد2]
مرد2: هر جا که تو بخوای [به آهستگی رو به زن]
مرد1: اول باید منُ بکشی …
مرد2: بعد هم قانون منُ می کشه!
مرد1: قانون همه رو می کشه !
مرد2: [به آهستگی رو به زن] شدیداً نیاز به دکتر هست … ولی ما تو فروشگاه فعلاً موجود نداریم!
زن: [آهسته رو به مرد2]: چی؟
مرد2 [آهسته رو به زن] دکتر!
مرد1: اول من می میرم و بعد تو … و بعد این! و بعد همه می میرن! اون وقت مایه کار پرهیجان انجام دادیم … یه خبر داغ تولید کردیم …. و هیجان خودش یه جور آرامشه!
زن: چقدر این جمله آشنا بود!
مرد2: حتماً اینم رادیو گفته؟!
زن: آه … آه … دقیقاً …
مرد1: ما رادیو نداریم …
زن: آقا؟!
مرد1: اون رایو نیست … هیج وقت رادیو نبوده … توش یه ضبط صوته … که تو دگمه رو می زنی تا هر روز صبح چند ساعت برنامۀ رادیویی قدیمی پخش بشه … فقط چند ساعت … هر روز صبح خبر یه قتل .. آه چه اجرای با شکوهی! …
تازه کارا مزخرفن!!
زن: آقا!
مرد1: امروز خیلی روز متفاویته! … من که گفتم! … و این روزنامه!
زن: آه …. بله …. بله ….
مرد1: مال سال ها پیشه!
مرد2: اون وقت … یعنی … شما هر روز!
زن: و ما هر روز … و ما هر روز … و ما هر روز …
مرد 2: آخه این جوری که نمی شه … نه … امکان نداره …
زن: منم اول همین طوری فکر می کردم …
مرد2: خب … اون وقت … این همه سال … آخه چرا؟…
زن: من استخدام شده بودم … با حقوق عالی … تمام وقت … با یه اتاق مستقل … و یه تلویزیون خراب … و شماره های مسدود … و … فصلی که هیچ وقت عوض نمی شه … همیشه زمستون …. و یه برنامۀ رادیویی واسه صبح ها … فقط می رم تا فروشگاه و می یام … اولش یه بازی بود … مهم نبود … جالب بود … ولی بعد همه چی مُرد … همۀ سؤالات مُردن … و همۀ وقت ها … تفاوتی که در فصول … و آدم ها … خُدایا چی دارم می گم؟!
ساحل دور دست … چیدن میز صبحانه … و انتقالش به یه میز دیگه … صدای باز شدن روزنامه … صبحتون به خیر آقا … صبحتون به خیر آقا … صبحتون به خیر آقا … صبحتون به خیر آقا …. صبحتون به خیر آقا ….
ساعت چنده؟ کوکو … کو کو … ساعت سه و نیم بعد از ظهره و مهم نیست که پشت پنجره ها هوا تاریک باشه … چرا باید فکر کرد؟ … من حقوق خوبی می گیرم … و هیچ کس عاشق من نیست …. حتی خواهر بزرگترم که یه عروسک بی ریخت داشت که یکی از چشمای دگمه ایش افتاده بود … و هر وقت می خواست منُ نفرین کنه … وودو … وودو … وودو… با سوزن می زد به تن عروسکه … من از عروسک بی ریخته می ترسیدم … تا این که مارو … یه جورایی از هم جدا کردن و …
تازه اون وقت بود که … فهمیدم … یعنی وقتی توی وسایلایی که برای گذاشته بودن داشتم دنبال یه مداد قرمز شکسته می گشتم دیدم اون عروسک بی ریخته مال منه … وودو … وودو … وودو… اون وقت فهمیدم خواهر بزرگه منم …. بعد آقا منُ استخدام کرد … من یه وقتایی فکر می کنم که اون عروسک بی ریخته خود منم ….
وودو … وودو … وودو… آخه چند ساله که گم شده … وای خُدا
مرد2: [به آهستگی رو به زن] تو باید با من بیای … دیگه حتی یک دقیقه هم این جانمون … قانون همۀ حقوقت از این …
زن: حقوقم؟!… حقوقم قانوناً پرداخت شده … ماه به ماه
و من همۀ پولارو توی بدن عروسک بی ریخته قایم کردم … [اشاره به دهان خود می کند]… حتی عقل جنّ هم بهش نمی رسه … مگه نه!
مرد2: [به آهستگی] می برمت دکتر … خوب می شی!
مرد1: اون خوبه! تو خوبی! خوبی؟
زن: روز خوش آقا!
مرد1: تو هیچ جانمی ری! خانم!
زن: من دیگه در استخدام شما نیستم! آقا!
مرد1: ما قرار داد داریم [روزنامه را بلند می کند]
زن: [روزنامه را می گیرد و پاره می کند]: قرارداد سال هاست منقضی شده!
مرد1: [پاره های روزنامه را جمع می کند]: یه قرار داد دیگه می بندیم … با 2 برابر حقوق…
زن: نه
مرد1: 2 برابر…
زن: نه
مرد1: آخه چرا؟
زن: آخه عروسک بی ریخته همه رو می خوره [می خندد دیوانه وار و می رود]
مرد1: تو به این جا عادت کردی اون بیرون می میری …
مرد2: این تویی که باید بمیری …
مرد1: عالیه پسر … پس تمومش کن …
[زن بازمی گردد شاد طبیعی و سالم، چمدانی در دست، چتری و کلاهی برسر، گویی به سفری تفریحی می رود.
زن: می رم …
مرد1: دقیقاً کجا…
زن: دقیقاً نمی دونم
مرد1: آه … دیدی… دیدی؟… تو هیچ وقت دقیق نبودی … این جوری هیچ جا نمی تونی بری [تکه های روزنامه را که نمادی از قراردادند به سمت او تعارف می کند]
زن: شاید
مرد2: اصلاً! … بیا بریم … این دیگه چه فلسفۀ مزخرفیه [پاره های روزنامه را می گیرد و پرت می کند]

زن: بستگی داره چه جوری بهش نگاه کنی …
مرد2: فعلاً تنها کاری که باید بکنی که بیای از این خونه بیرون …
مرد1: تو …. از گرسنگی و تنهایی خواهی مرد!
زن: فکر نمی کنم!
مرد1: که بمیری؟
زن: که با این جوونگ برم! [چمدان را زمین می گذارد]
مرد1: عالیه! عالی!
مرد2: شاید احمقانه باشه … ولی …[زانو می زند] … شاید باور نکنی اما …
من … عاشقت شدم … یعنی … عاشقت بودم …. الان خیلی وقته …
من اصلاً پادوی فروشکاه نیستم … من پسر صاحب قبلی اون فروشگاهم … یعنی پسر پدرم! و … روزهای تعطیل کار نمی کنم … و
مرد1: خدای من! این دیگه چه جور متنیه! فاجعه است!
مرد2: [بلند می شود رو به مرد1]: ببینم کدوم ابلهی این کار و نوشته ؟!
زن: ادامه بده … مهم نیست … الآن باید فقط ادامه بدی… هر کسی نوشته ….
این قسمت الان فوق العاده است… ادامه بده …
[مرد2 دوباره زانو می زند و مرد1 به همان حالت قبل برمی گردد]
مرد2: و … من … عاشقت شدم … بیا با هم بریم …
مرد1: خانوم … خانوم! … باور کن که … منم عاشقتم … ولی به سبک خودم … می خوام برای خودم نگهت دارم …
زن: دوست خواهیست به تعبیر تو یا خودخواهی
در قفس عاشقِ آواز قناری بودن
مرد1: دیدی جوونک! … دیگه باید منُ بکشی
مرد2: فکر نمی کنم!
زن: من قطعاً با تو میام!
مرد1: یعنی نمی خوای منُ بکشی!
مرد2: شک نکن! چرا باید این کار بکنم آقا؟!
مرد1: به خاطر پای یه زن … که همیشه وسطه!
زن: من پامُ کنار می کشم … و …. می ذارم کنار پای شما [به مرد2]
مرد2: می تونیم بریم؟…
مرد1: نه … اول من می رم … اون بالاخره قربانی یک قضیۀ عشقی شد … ختم دادرسی … [پنجره را به راحتی باز می کند و پایین می پرد]
زن: اَو … پنجره ها قفل نبودن !!!!
مرد2: هیچ وقت امتحانشون نکردی؟؟!
زن: نه … (نفس می کشد)… وای چه هوای خوشی. الان چه فصلیه؟!
پایان

 

 

 

PAGE

PAGE 33

 

نظر بدهيد

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *