ای جنبشت به قاعده  ای چرخشت به گاه!

ای از بهار باغ تنت ما فقط نگاه…!

دیگر بپوش پنجره را پرده دار عشق

ما را شبی  خوش آمده  بدرود  ای پگاه

یک لحظه سر به سینه ی پیراهنت  ببر

بگذار تا منیژه به بیژن کند نگاه

تا سفره ی شبانه نمیخوانیم اگر

تا دشت های وسوسه میرانیم که گاه

شور است گرچه کوک جهان ، همچنان بخوان

بیگاه  نیست  آنچه تو میخوانی از سه گاه…

به یادت  نوشتند  تاریخ غم  را

به نامت گشودند  خوان کرم را

به جز دست مولاییت کس نشاید

که برهم زند سفره های ستم را

قلمبارگان زر و زور و تزویر

که حرمت شکستند  نون و قلم را

شکمبارگانی که پر کرده بودند

ز مردارها گورهای شکم را

ندانند این خیل حق ناشناسان

به جز منطق تیز تیغ دو دم را…