هوچی گری…

ساختن دشمن های خیالی !!! و درگیر شدن با آن ها و مرز بستن و سنگر گرفتن و لا جرم دادن پاسخ های دندان شکن !!! ابزاری است قدیمی برای ابراز وجود شاعرکان و البته اقدامی است تبلیغی در جبران آنچه که عقب ماندگی از حقیقت شعر و شاعرانگی نام دارد…

این که به جای این که “سر جایمان” بنشینیم و  هر چه بیشتر  نوشتن را تمرین کنیم  دست به هر کار دیگری بزنیم تا نام کوچکمان را مثلا در چند جا مطرح کرده باشیم ! و گیرم که چند صباحی هم این گونه بگذرد… که چه؟؟

و یا اینکه دار و دسته ای راه بیندازیم که چهار نفر از خودمان کمتر دایم مجیزمان را بگویند و بعد هم به واسطه همین ها مدعی شویم که چرا فلان جایزه جهانی!! را به آثار و کتب ما نداده اند؟!!!!  کتاب هایی که در عرض چند روز به چاپ های چندم میرسند و همه چاپ ها هم با استقبال طرفداران _ همان دشمنان_ تمام میشوند!!! پس این ناشر ها از چه مینالند؟؟ غافلند این ناشران بزرگ و صاحب نام ما  از این گنجینه ها ی  پرفروش! غافلند…!

و حال عمیقا مشتاقم ببینم روزهای  دور _ وشاید نه چندان هم دور _ در راه را و ببینم  در این زمانه که همه ی شاعرکان صاحب هزار دشمن خونی شده اند و یکی شان سعدی زمانه شده و دیگیری حافظ وقت  و آن یکی مولانای دهر ، یعنی هوچی گری بیش از این تا کجا میتواند ادامه دهد؟؟؟

خداحافظ …

“به کی سلام کنم ؟”  این  عبارت مرا یاد شما می اندازد بانو سیمین دانشور!!! پس بگذارید به خودتان سلام کنم. سلام بانو سیمین دانشور، بانوی سیاهپوش،

ولی من  این بار  سلام نکردم، تردید دارم ، تجربه های تلخ  مادر تردید هستند،

و تردید  نمیگذارد  به همین راحتی “دل” بدهم و سلام کنم  به آنچه که این روزها  ملت…

اما  بی تردید  میدانم که میتوانم  و میخواهم با تمام وجود  خداحافظی کنم از یک نفر که در حال رفتن است و امیدوار باشم رویش را دیگر هرگز نبینم و لبخندهایش از حافظه ی ملت پاک شود  که میشود … که اصلا شده است

پس اینبار سلام نمیدهم و خداحافظی میکنم… خداحافظ محمود احمدی نژاد…

وای…

چه غزل ها که به ده نان جوین بنشینند
چه قصاید که به صد سکه ی زر برخیزند!!!
وای از این مغبچگان نیست که هایی زده اند
“وای” روزی است که  پیران  هنر برخیزند!!!!

راضیم به رضایت…

چه خوانده ای که ملایک نشسته اند به پایت؟

چه داده ای که گدایان نمیکنند  رهایت؟

قصیده بر لب و  در کف پیاله آمده  پیداست

ز سفره های تو بویی شنیده است  گدایت!

بگو چه راز عظیمی در آستان تو جاریست

که میشوند هوایی  پرندگان به هوایت

هزار غصه سر آمد، امید هست که شاید

هزار  غصه ی دیگر سر آورم به سرایت

ملال، دوریِ یار است… از ملال چه پرسی؟

دگر ز حال  چه پرسی؟ که زنده ام به دعایت

مدار چشم رهایی  ز آهوان  گرفتار

تو دامن برکاتی  نمیکنیم  رهایت!

چه مِهرها که نجستی،  چه عقدها که نبستی

چه عقده ها که گشودی  به دست عقده گشایت ا

گر که هدیه ی جان را ز عاشقان بپذیری

بگو که پر شود این بار  مشهد از شهدایت!

خوشا که حق ولا  را به ناکسان نسپاری

به گوش غیر نیفتد  ز حلقه های ولایت

به این قلم که ز دولتسرای  لطف تو دارم

بر آستانه نشستم نوشتم از تو  برایت! ب

ه سنگ خورده سبویم، ذگر تو را چه بگویم؟

دگر هر آنچه تو خواهی  که راضی ام به  “رضا”یت

امیرحسین الهیاری