روزهایی که از “کوروش یغمایی” پر بود…
پروانه میپرسد پایان جهان کجاست…
ظهر ها حدود ساعتی که من به خواب میروم مقارن ساعتی است که معمولا شاعران از خواب بیدار میشوند!هنوز چشم گرم نکرده ام که گوشی زنگ میخورد، صدای گرم و لهجه ی شیرین سعید بیابانکی است ، مکالمه کوتاه است اما حاصلش ردو بدل کردن چند پیامک شاعرانه است که به این همسرایی دلچسب می انجامد، توضیح اینکه سروده های جناب بیابانکی داخل گیومه آورده شده اند:
استاد من به عرصه ی گیتی یکیستی
آن هم فقط سعید بیابانکیستی!
” هر چند طبع شاعریش همچنان قوی است
چشمان او ضعیف شده عینکیستی!”
حوای شعر را نشناسم ولی سعید
گویی که آدم الشعرا رودکیستی
از خنده منفجر کنی این قوم خسته را
اشعار خوب طنز تو نارنجکیستی!
مبهوت این مناظره های ندیده ام
گیجم! خدای را تو بگو کی به کیستی!!
“باور کنید جرات ابراز رای نیست…
من رای میدهم گل من! زورکیستی!”
ما در گذار و گردش این روزگار ، خر
نیک آنچه میخورم ز فلک جفتکیستی!
سوغات را بدون بها میدهند و بس
سوغات اصفهانی ما پولکی ستی!!!
سیل فنا! به سر مبر این قوم مرغ را!
ما را ببر که شیوه ی ما اردکیستی
آه ای شکنج طره ی اشتون به داد رس!
کان هسته ی جلیلی ما موشکیستی!
“الله یاری است که نیکوست شعر او
اشعار شاعران جهان آبکیستی!”
ای بیخبر ز گریه ی بی اختیار ما
ماتحتِ شاعران جوان پوشکیستی!
دزدان به پله های ریاست نظر کنند
ما را نظر به روی شما دزدکیستی!!!
فتوا به رمی گوشه ی محراب میدهد
این شیخ شهر ما نکند مزدکیستی!
“این ماهواره ای که همان جام بی جم است
روشن نکرده صفحه ی او برفکیستی!”
در فومنات حادثه اش سر بریده اند
این میرزای جنگل عجب کوچکیستی!!
گفتم:بگیرشان! قدمی رفت و بازگشت
ما را سگی است خسته که نامش جَکیستی!!!
“از کار خویش یکشبه بیکار میشود
هر جا وزیر خارجه اش متکیستی!!”
ای دوست ! ما به دود تو آتش گرفته ایم
تا بوده شیوه ی دل ما فندکیستی!
ما کودکیم و ماهِ بیابانکی بزرگ
بگذر ز ما که این همه از کودکیستی!
“این هم برای حسن ختام از جناب من
ما پنچریم و مشکلما بی جکی ستی!!!”
نمی دانم این روز ها چه دردی هست در ذهن که مدام با خود تکرار می کند این دو بیت اخوان ثالث را :
حزب “ایران نوین” و “حزب مردم” نامِشان!
پس نیازی هم به سوم حزب و چارم نیست، هست؟!
حزب مردم نیست والله حزب ایران نوین!!
حزب ایران نوین هم حزب مردم نیست، هست؟؟!
بزن زخمه بر گوشه ی گوشه گیران خدایا!
بریزان بساط بلندان و زیران خدایا!
منم! آخرین ناتنی بنده ی ناسپاست
مرا با همین انزوایم بمیران خدایا!
منی را که عمری اسیرم اسیرِ رهایی
بکوبان به سمضربه ی این امیران خدایا!
همه رحمتت قسمت روبهانِ قبیحت!
شدیدالعِقابِ عقابان و شیران خدایا!
سرت سبز کفر و یقینِ توانگرترانت
دلت خوش به سجاده های فقیران خدایا!
خوشا روسیاهی که من باشم آری چو ابلیس
تو و تا ابد چهره ی این منیران خدایا!!
نیالوده ام دامنت را به چرک دراویش_
_ و صوفی مآبان و صافی ضمیران خدایا!
منی را که دل ناپذیرم به انگشت تدبیر
جدایم کن از جمع این “دل پذیران”! خدایا!