” به سیمین بهبهانی ”
آه ای غزلشاه بانو ! پیوسته ابرو کمانی !
انگار تاج الملوکی ! انگار فخر الزمانی !
این سایه و سربزیری ؟ واین قامت و گوشه گیری ؟
برخیز و میل چمن کن ، بانوی سرو چمانی !
تا چشم شب را به آهی ، روشن کنی گاه گاهی
حاشا که دیده ببندد ، بر ما سهیل یمانی
زیبایی تازه ترکیب ، در طرح و ترتیب و تذهیب
نقش گلستان تبریز ، در قالی ترکمانی
آهوی بسیار گشته ! در دلبری کار کشته !
با مصرعی ناز و عشوه ، صد شیر را می رمانی
آزادی از رد پایت ، راهی به سمت غزل جست
وَار قافیه بند باشد ، دور از قوافی نمانی !
هر عاشقی را که دیدم ، در سینه داغ یقین داشت
ای مادر داغدارم ! آن لالۀ بی گمانی
در وحشت روزگاران ، هنگامۀ باد و باران
حقّا که در این بیابان ، آن بیتِ دارالأمانی
باران درد است و این بار ، دیده فرو بند و بگذار
چشم ترت را بپوشد ، آن پلک رنگین کمانی