غزل شماره صد و هفت
مرا هوای دوبیتی نیست ، غزل برای تو می خوانم
من آن نِیَم که فرو پوشند ، ردای طاهرِ عریانم !
هلا شهنشه حیلت کار ، مرا به ” نای ” خودم بگذار
که غیر عشق نمی بینم ، ز چشم روزن زندانم
از آفتاب خبر داری ؟ دروغ گویم اگر ، آری
دروغ گویم اگر هم نه ، فقط همین که نمی دانم
عقاب خون جگرم کَاز درد ، دمی نظر نکنم زی تیر
پَرِ من است که آن صیّاد ، نشانده بر تَگِ پیکانم
چو دل نیاورم اندر کار ، فلک نمی کشدم افسار
به راه بادیه بسپارید ، به ساربان حُدی خوانم
ندیده می برمش با خویش ، که دست عشق به عیّاری
نهاده محمل لیلی را ، شبی میان دو کوهانم