نه چون مسعود سعدم دوخته اندر حصاری تنگ _
_ همه چشم امیدم را به دست روزگاری تنگ
دمی از عشق فارغ نیست این قیس بیابانی
دلم هر جا که باشم می شود با یاد یاری تنگ
مرا هرگز نبیند چشم تنگ روزگار آرام
مگر وقتی که باشم خفته در پیش نگاری ، تنگ
ز درد بی کسی این آه و حسرت می کُشد ما را
کسی وقتی که می گیرد کسی را در کناری تنگ
به نام من رصد شد اختری از عشق سر گردان
که می گردد به مستی تا قیامت در مداری تنگ
مرا چشم گشایش نیست آری عشق سلطانی است
که خواهد کرد روزی عرصه را بر هر چه داری تنگ