درباره منصور اوجی

“درباره ی منصور
اوجی”

 

گمانِ به رنج آلوده ای دارم _ منصور اوجی را دیر دیدم و دیرتر شناختم _ . اگر چه دیر شدگی و جاماندگی
برای من حکایت مکرری باشد اما  “افسوس و حسرت”، نقلی است که کهنگی نمی پذیرد!

آمده بود تهران گویا
برای مراسم بزرگداشتش و “قرار” نداشت برای بازگشت به وطن _شیراز_ که بی اعتباریِ پایتخت ، نیامده   خاطرش را مکدر کرده بود.

و صبح جمعه  طبق قرار قبلی رفتم به درب هتلی که در آن    به این اسکان اجباریِ چند روزه تن  در داده بود. وقتی دیدمش مغرور بود و کم  شکسته بود و هیچ خمیده نبود و عجیب صداقت داشت.
از آن دست صداقت ها که مختص میشود در شهرستانیان سالخورده ی خردمند و نمود می یابد
در ذهنشان و زبانشان البته. و به شدت محتاط در نگاه و کلام و حتی قدم برداشتن ،
چنان که شاید انتظار میرود از هر که نسبتی با خاک شیراز دارد.

در همان مجال اندک، بسیار از سال های دور و دیرش گفت ، از امکان مسلم زندگی در پایتخت که با افتخار و
به حب وطن _ شیراز _ رهایش کرده  است ، این
عجوز عقیم را به مشتاقانش وا گذاشته و خود به دیدار جاودان آن پریِستان  رفته است.

برای من که بحران هویت ملی دغدغه ی بزرگ ذهنم شده این روزها
و عذاب اندیشیدن مدام   درباره اش  کمر دقایقم را میشکند ، درک حضور منصور اوجی به عنوان شاعری که هویت وطنی
تام دارد نعمتی شد تمام ، و حال به واسطه آن می توانم بگویم آن چه از عناصر طبیعی
و طبیعت و فرش و پرنده و گل و کوچه و خیابان ، ناخودآگاه منصور اوجی در تمام
اشعارش با ما به اشتراک گذاشته و میگذارد ، ریشه در در همان هویت باور شده و ژرف –
یافته ی شاعر از مفهوم “وطن” دارد.

به هر حال آن روز جمعه بود و رفتیم برای ضبط دکلمه ی اشعارش تا استودیوی مسعود سخاوت دوست ، و بعد
هم تا درب هتل و تمام…. اما آن چه از اوجی در من آغاز شده بود در درب هتل تمام  نشد….

از اوجی نوشتن، نوشتن از “میانگی” است. که میانگی حدیث شعر و زندگانی اوست.میانه ی لاله عباسی و
یاس، گنجشک و کلاغ ، حسرت و حقیقت، زندگانی و مرگ و هر آنچه در میانه  جریان دارد. و باد  که همواره میانه بر هم زن و پرهیاهوست. غوغایی
که در باد آغاز میشود، در باد ادامه می یابد و آنجا که به پایان رسد ،  پایان جهان است و پایان جهان روزی است که در
آن  حتی سرو ها هم میمیرند!

این میانگی و اعتدال در شعر منصور اوجی به کمال دیده میشود. و حتی در اسلوب نیمایی که برگزیده، چیزی در میانه ی کهن و نو. و او به
واسطه همین صفت ، هرگز در شعر خود به هواداری یا تکفیر عقیده ای ، جریانی و یا شخصی بر نخاسته است. بامی اگر بوده  اوجی
همواره در میانه ی بام قدم زده است و هیاهوی افتادن از هر کدام سو را نخواسته و
هرگز نخواسته است!._چه در ذهن و چه در زبان_

اگزیستانسیالیسم ملموس و مواج شعرهای اوجی  نمونه ی
ناب  ایرانی آن است. وبدین قسم و در تقابل  با اگزیستانسیالیسم پر نمونه ی
معطوف به عرفان و ایماژ شرق دور، شعر منصور اوجی کم نظیر، خالص و  خاص گشته است.

شعر اوجی حتی  وقتی درونمایه های تجریدی چون پیری ، مرگ و
حیرانی دارد نیز از طبیعت و عناصر و اشارات طبیعی تهی نیست _بلکه گاه سرشار است_. و همین ها کافی است
که روح مشتاق جستجوگر شهرستانیِ مرا کلافه کند و شیدایی ام سر ریز کند و به هم
بریزم و دلم غنج بزند برای آن احساس مشترک دلخواه که منصور اوجی در شعرهایش  می یابد، تقویت میکند و به یادگار میگذارد.

منصور اوجی هرگز شاعر لاف و گزاف و هیاهو های بسیار برای هیچ های انبوه  نبوده است.

آغوش گرم شیرازش را پناهگاه  همه ی سرگردانی های شاعرانه کرده
و از او _شیراز _ در برابر تمام زخم ها ، حرمان ها و ویرانی ها   تسلی جسته است.

منصور اوجی شاعر شعرهای نیماییِ مینی مال  و گاه هایکوسرایی
است که سفر را در دو اقلیم ، مجاز و محترم و خواستنی دانسته است : سفر در
“شیراز” و سفر در “خود”.

منصور اوجی شاعر دوره هایی از شعر ماست که جامعه ، طالب شعرهای سیاسی تاریخ مصرف دار بود. خط مشی فکری
شاعران را عمدتا احزاب تعیین میکردند. چنانکه مخالف سرایی _ یا حتی دیگرگونه
سرایی!_ شاعران را با توطئه ی “سکوت” مواجه میکرد، به استهزا میکشاند و
یا حتی با مشت  پاسخ میداد! از سوی
دیگر  همسرایی  با احزاب و بلندگویی کردن برایشان  گاه مهم ترین پلکان ترقی و ابزار شناخته شدن یک
شاعر بود. ومنصور اوجی نه هیچ از اینان بود و نه هرگز از آن دیگر شاعرکان که در
آینده آمدند  مداح و مرثیه گو   و  چون
خروس حلبی سر شیروانی، به اشاره ی باد میچرخیدند
و می رقصیدند و در واپاش چینه ها به شکرانه! آوازهای بی محل میخواندند.

بیمارستان اگر بگذارد
، اگر چند دقیقه مرا به حال خود بگذارند میخواهم این نوشته را با دو جمله تمام کنم
، دقیقه ها میگذرند و من وامانده ام که متن منصور اوجی کجا وچگونه پایانی میطلبد.

کلمات، سرگردانند وخاطر، پریشان

پس بسنده میکنم به خاطرات  و
دل خوش میکنم به هر آن چه رفته است، به منصور اوجی که خود را میسراید و طبیعت را و
انسان را و به انگور که دل را هوایی میکند و به ابهر وشیراز که هر دو انگور دارند،شاعر دارند  و وطن اند.

امیرحسین الهیاری

 

به درخت…

دلم میخواد تو دفترم

جای جریمه تا ابد

چارقد گلدار بکشم

آهای معلمای بد!!

 

انگاری خورشید خلیج

یه جا زمینگیر شده بود

آهو دیگه نفس نداشت

وقتی رسید دیر شده بود

 

مست چشاشو هم گذاشت

تو اون دقیقه های سخت

غریبه ها  تبر به دوش

رسیده بودن به  درخت

به یاد همایون خرم…

شب ، آینه دارِ مستی مستوری

می رفت به مهمانیِ ظلمت   نوری

آن گاه به آن پرده ی خاموش رسید

آن گاه دگر نداشت در سر  شوری

 

ایستاده به ترتیب : شادروان بهزاد رضوی، شادروان همایون خرم ، امیرحسین الهیاری، افشین امام

مراسم شب هفت حسین منزوی_تهران_ دانشگاه شهید بهشتی

خطاب به نماینده…!

خطاب به نماینده

 

تاریخ جهان _و نه فقط تاریخ ایران_ تاریخ جنایتکاری است. چنان که هر گونه سیر و سلوک در آن ، اگر همراه
با درجاتی از ادراک و شعور باشد جز به افسردگی و یاس و اندوه راه نخواهد برد. و
این چنین است که گاه ادبیات _ وهنر _ پناهگاهی می شود برای گریز از آن سلسله ی
جاری تلخ وقایع در زمان که همواره خالی از مهر بوده و خالی از صلح و خالی از
احترام به مراتب عالیه انسانی.

با همه ی این ها اما گاه دست توانای تاریخ ، گریبان تو را میگیرد و از آن چله ی مطبوع مخدر که با
ادبیات_هنر_ گرفته ای بیرون میکشد، اجباری از آن دست که  وامی داردت به اندیشه درباره ی ساختار جامعه ای
که از تعریف “ملت” ، فقط چهارچوب مرزهای جغرافیایی را دارد. جامعه ای که دچار بحران هویت است. بحران هویت ملی.

مجمع الجزایر پراکنده ی اقوامی است که اجتماعشان در کنار هم دلیلی موجه تر از مرزهای بسته ی جغرافیایی
ندارد و این ساختار ایلیاتی _اکنون محلاتی!_ همواره از داشتن کدخدا، ریش سفید ،
نماینده   ناگزیر بوده است. بی که اصلا به
چیزی تحت عنوان دموکراسی بیندیشد. گله همواره چوپان داشته است و باغ  باغبان و دشت   دهقان.

وایل  رییس داشته و کارفرما و البته نماینده.

و چنین بوده و هست.

“مجلس” که از مشروطه تا کنون هویت ساختارمندی پیدا کرده
تلاشی بوده در جهت اجتماع نمایندگان مناطق _ اقوام_ و حرکتی در جهت دستیابی
به آن اکسیر کم یاب گریز پا : “قانون”.

و اما تمام این چند جمله که گفتم خارج از بحث بود! و بررسی آسیب شناسانه ی رویکرد چندگانه با قانون در
حوصله و سواد نگارنده نیست.
اصلا این ها را برای چه نوشتم؟ نمیدانم! شاید باید از اینجا آغاز کنم، ذهن پریشان پراکنده گو  به طلب چیزی آمده است و طلب کردن و خواستن
همواره برای من سخت بوده و سنگین. پس بگذار حرف آخر را همینجا بزنم:

آقای نماینده ی محترم شهرستان های ابهر و خرم دره!

من  شعارهای تبلیغاتی شما را نخوانده ام ، پوسترهایتان را هم ندیده ام اما می دانم آن چه به عادت
بر این نقش هایی که چند روزی  مهمان دیوارهای شهرند نوشته میشود چیزهایی است که ما جماعت عوام نه از آن ها سر در می آوریم  نه به درد ما میخورند و نه نمایندگان ما اندازه ی آن حرف ها هستند… عدالت، توسعه، برابری، وحدت…

جناب نماینده! “بهارستانی” شدن گویی این خصلت مشترک را برای همه ی اهالی اش دارد که آن
ها را از پاییزستانی ها! بی خبر میکند!

من نمیدانم مطلبی که در ادامه می آید از نظر شما چند ” فوریت ” دارد ، کدام “هیئت”
با آن مخالف است، در لابی چه ” جناحی” است؟ اما امیدوارم شما که اهل این
حرف ها هستید، از لابی وجدانتان و با موافقت هیئت فطرت انسانی و فوریت مسئولیت
خطیری که به عنوان نماینده پذیرفته اید _ و حتی برای دست یافتن به آن  جنگیده اید!_ در مقام شنونده قرار بگیرید.

با تمام اعتباری که هنر این شهرستان به بنده داده است و با همه ی شناخت نزدیکی که از وضعیت اسف بار
ورزش و ورزشکاران و قهرمانان افتخار آفرین و کم ادعای رشته های ورزشی شهرستان دارم
از شما میخواهم نسبت به وضعیت فعلی قهرمان “بادی کلاسیک” ایران
آقای  احمد مهری  اقدامات لازم را مبذول فرمایید!.

احمد مهری جوان ۲۸ ساله ای است که با قریب به ده سال زحمت مداوم و هزینه شخصی و بی هیچ حمایتی و با
آن “حداقل امکانات”!_ که به برکت همت امثال شما ! در شهرستان ها وجود
دارد_ امسال بر سکوی نخست مسابقات بادی کلاسیک کشور ایستاد و نام ابهر را در برابر
چشم های حیرت زده ی پایتخت نشینان بلند کرد.

جوانی اصالتا روستایی با دست هایی که با مفهوم  مقدس  “کار” عمیقا آشناست.

و بی شک عنایت ندارید ! که تنها “عنایتی” که به مقام او شد این بود که به همت سید سعید
نقوی_استاد پیشکسوت بدنسازی و قهرمان اسبق کشور_ چند بنر به افتخار احمد مهری بر
سر در کوچه ی “باشگاه برادران” نصب کردند که همه ی آن ها به دلیل این که
عکس فیگور قهرمان جوان ما را داشت  برای
اذهان عمومی نامناسب !! تشخیص داده شد و توسط برادران همیشه در صحنه نیروی انتظامی
پایین کشیده شد!!!!

و این چنین از جوانی که سلامت و زیبایی بدنش می تواند الگو و سرمشق جوانان در معرض خطر اعتیاد و هزار
بلای دیگر باشد در  همان ابتدای امر تقدیر
و تشکر شایان به عمل آمد! و نیز خبر موثق دارم که احمد مهری  دعوت آقای “ص” را برای مربیگری در
باشگاه های شهر زنجان به دلیل عرقی که به زادگاهش دارد رد  کرده است.

باری، احمد مهری به
مسابقات آسیایی “بادی کلاسیک” دعوت شده است و اکنون اگر هزینه های آماده
سازی او برای آن مسابقات تامین شود بی شک خواهد درخشید و نام شهری را که گویا شما
نماینده ی آن هستید بلند آوازه خواهد کرد.

و از این نمونه ها چه در ورزش و چه در هنر این دیار فراوان هستند و بودند! و بودند و در خاموشی و انزوا
به مرزهای فراموشی رفتند و قدر عظیم رنج ها
، افتخارات و رنگ روشن حضورشان کمتر شناخته شد و یا هرگز نشد!

و از این دست بسیارند و شما چه میدانید؟؟؟ که اگر شما و شمایان
میدانستید اکنون روزگار دیگری بود برای هنر و ورزش این خاک… و بگذریم که
شاید شما بگویید از جانب ورزشکاران و هنرمندان به شما مراجعه نشده است! که اگر بگویید چه توجیه عبثی کرده اید! این شما
هستید که باید پیگیر احوال و روزگار اینان باشید ، شریک شادی پیشرفت ها و یار
روزهای تلخ شکست… مگر چند نفرند این ها؟ پنج نفر؟ ده نفر؟؟؟

این چند خط را که با عذاب مضاعف نوشته ام با این بیت صائب تبریزی تمام میکنم که

دست طلب چو پیش کسان میکنی دراز

پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش!
و فکر میکنم که پلی که با این نوشتار بستم  آبروی کلمات را چه
گران خرید و خرسند میشوم، فارغ از این که از “کسان” یا “ناکسان”  خواسته باشم لبخند میزنم  و
زهی متن که با لبخند تمام شود.

 

“امیرحسین الهیاری”