……خوش باش همین!سوده و آسوده برادر

خوش باش ! همین ! سوده و آسوده برادر
خوش باش که تا بوده همین بوده برادر
تاریخِ پریشانِ تو سهراب کُشان بود
ای دامنِ دستانِ تو آلوده برادر
دیگر ز فلک چشم چه داری که برآید
آوازی از این سینۀ فرسوده برادر؟
از پای نشستیم قضا را که ببینم
آن خواجه که فرموده چه فرموده برادر ؟!
خوش باش و بگردیم و ندانیم چه خواهد
گردونه از این گردش بیهوده برادر

………. ندانم که چند و چونم چیست

حکایت تو که می سوزد از درونم چیست ؟
شراره ای که درآمیختی به خونم چیست ؟
لبان سرخ تو ای نوبهار می دانند
که حالِ گونۀ تب دارِ لاله گونم چیست !
حدیثِ تیشه و فرهاد گیرم افسانه است
حدیثِ نقشِ تو بر لوحِ بیستونم چیست ؟
خدای را تو بگو این شرابِ کهنۀ عشق
که جوش می زند از سینۀ قُرونم چیست ؟
تو گر فسانه نِیی ، پس دلیل این همه سال _
_ که دل سپردۀ افسانه و فسونم چیست ؟
عنایتی کن و بر هر چه هست جاری شو !
اگر هر آینه رودم ، دگر سکونم چیست ؟
تو چون و چند و چرایی به کار عشق بیار
که من به عشق ندانم که چند و چونم چیست ؟!

.
.با علی قمصری عزیز

………….. غزلی برای سیمین بهبهانی

” به سیمین بهبهانی ”

آه ای غزلشاه بانو ! پیوسته ابرو کمانی !
انگار تاج الملوکی ! انگار فخر الزمانی !
این سایه و سربزیری ؟ واین قامت و گوشه گیری ؟
برخیز و میل چمن کن ، بانوی سرو چمانی !
تا چشم شب را به آهی ، روشن کنی گاه گاهی
حاشا که دیده ببندد ، بر ما سهیل یمانی
زیبایی تازه ترکیب ، در طرح و ترتیب و تذهیب
نقش گلستان تبریز ، در قالی ترکمانی
آهوی بسیار گشته ! در دلبری کار کشته !
با مصرعی ناز و عشوه ، صد شیر را می رمانی
آزادی از رد پایت ، راهی به سمت غزل جست
وَار قافیه بند باشد ، دور از قوافی نمانی !
هر عاشقی را که دیدم ، در سینه داغ یقین داشت
ای مادر داغدارم ! آن لالۀ بی گمانی
در وحشت روزگاران ، هنگامۀ باد و باران
حقّا که در این بیابان ، آن بیتِ دارالأمانی
باران درد است و این بار ، دیده فرو بند و بگذار
چشم ترت را بپوشد ، آن پلک رنگین کمانی

………….. هرگز نرسیدند به سهراب دواها

ای آیه که ختمند به ” نونِ ” تو چراها
ای باب اجابت شدن کلِ دعاها
زنگار فراموشی و تردید گرفته است
آورده ام این آینه را پیش تو شاها !
شرمنده ام ای چشم تو آهوی ختایی
شاهان ختا پیشه ببخشند خطاها
من بلبل این باغم و تحریر بهار است
در حنجره ام سفرۀ رنگین صداها
خطاط ازل ! خون به قلم کردی و آن گاه
چون کار من از عشق کشیدی به کجاها ؟!
تاریخ به جز درد چه ارزانی ما داشت ؟
ای شانه گِران گشته ای از بار بلاها
شهنامه پسر کُش شد و رستم پدرش سوخت
هرگز نرسیدند به سهراب دواها