……… چه آرزوی بعیدی است شهریار شدن

به دم کشیدن و تب کردن و بخار شدن
به آتشی که درافکنده ای دچار شدن
بیا که تابِ جوانان به جانِ پیران نیست
مرا دگر چه به این گونه بی قرار شدن ؟
کنون خزانِ خوشی میهمانِ تقویم است
چه حاجتی است به بارِ دگر بهار شدن ؟!
شکار ، قسمتِ آهویِ تیر خوردۀ ماست
و گرنه سگ که ندارد غمِ شکار شدن !
عبارتی که در آن پیشِ دوست بودن هست
غنیمتی است و گر پیشِ دوست خوار شدن
هر آن چه نقطه ز ایّام دیده آزار است
خوشا همیشه چو پرگار بر کنار شدن
تو را بدل به چه کرده است و لاجرم ما را
کلاهِ شعبدۀ روز و روزگار شدن ؟
” نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت ”
خوشا به معجزه ای این چنین نگار شدن
پزشک و شاعر و عاشق شدم ولی بس نیست
چه آرزوی بعیدی است شهریار شدن

…. نه چون مسعود سعدم!!!

نه چون مسعود سعدم دوخته اندر حصاری تنگ _
_ همه چشم امیدم را به دست روزگاری تنگ
دمی از عشق فارغ نیست این قیس بیابانی
دلم هر جا که باشم می شود با یاد یاری تنگ
مرا هرگز نبیند چشم تنگ روزگار آرام
مگر وقتی که باشم خفته در پیش نگاری ، تنگ
ز درد بی کسی این آه و حسرت می کُشد ما را
کسی وقتی که می گیرد کسی را در کناری تنگ
به نام من رصد شد اختری از عشق سر گردان
که می گردد به مستی تا قیامت در مداری تنگ
مرا چشم گشایش نیست آری عشق سلطانی است
که خواهد کرد روزی عرصه را بر هر چه داری تنگ

…………… به اهلِ غار بگو یار غار از اینجا رفت

به اهل غار بگو یارِ غار از اینجا رفت
به رودخانه بگو آبروی دریا رفت
تمامِ شب به دلِ آسمانِ عشق رواست
تو ای ستاره بسوزی که ماهِ زیبا رفت
ز داغِ ما دلِ هفت آسمان کبود شده است
چگونه آه کشیدم که تا ثریا رفت ؟!
بَدا که وعدۀ دیدار دور بود و دراز
که یار شبنمِ گل بود و صبح فردا رفت
کسی که دیدۀ ما را تمامِ دنیا بود
ببین که رفت ولی با تمامِ دنیا رفت
دریغ با خط تقدیر بر مزار بشر
نوشته اند که تنها رسید و تنها رفت
شود هر آینه خود کرده را کنم تدبیر
ولی هر آن چه که از ما نبود بر ما رفت !
به شانۀ چمن افتاده است سرو چمان
پدر به دوشِ پسر رو به عرشِ اعلی رفت
سحر ز جذبۀ نوری ، بلند بالایی _
_ گرفت دامن خورشید را و بالا رفت

……………….که هر کجا بروی عشق از تو ناچار است

تنی که نقشِ نگارینِ فرشِ افشار است
فقط برای تماشا و روی دیوار است !
گره به کار سلیمان فتاده است آری
که هدهد آمد و قالی هنوز بر دار است
مگر به سعدی شیراز می رسد نَسَبَت
که هر کجا بروی عشق از تو ناچار است ؟
□□□
رسیده از سفر و نارسیده می گویی
” مرا ببوس ” بخوانم که آخرین بار است ؟
ببین نیامده از جانِ من چه می خواهی
چقدر مردمِ چشمِ تو مردم آزار است ؟!
عنانِ حوصله از دست می رود بنشین
که شب همیشه دراز است و وقت بسیار است !
□□□
به غارِ باغِ انارینِ تو سلام و سلام
به اژدهای مهیبی که خفته در غار است
ببین برایت از این داستان چه ساخته ام ؟
حریفِ عشق تو شاعر که نیست معمار است
اگر محک زَنَدَت زرگر است و زرگر هیچ
وَاگر ندیده بسنجد عیار ، عیّار است
خوش آن زمانه که آوازی از تو می خوانم
زمانه ای که فقط لاشه ها به منقار است
تو هر کجا بروی پای ماندنت اینجاست
اسیرِ نقطه شدن سرنوشت پرگار است