……… چه آرزوی بعیدی است شهریار شدن

به دم کشیدن و تب کردن و بخار شدن
به آتشی که درافکنده ای دچار شدن
بیا که تابِ جوانان به جانِ پیران نیست
مرا دگر چه به این گونه بی قرار شدن ؟
کنون خزانِ خوشی میهمانِ تقویم است
چه حاجتی است به بارِ دگر بهار شدن ؟!
شکار ، قسمتِ آهویِ تیر خوردۀ ماست
و گرنه سگ که ندارد غمِ شکار شدن !
عبارتی که در آن پیشِ دوست بودن هست
غنیمتی است و گر پیشِ دوست خوار شدن
هر آن چه نقطه ز ایّام دیده آزار است
خوشا همیشه چو پرگار بر کنار شدن
تو را بدل به چه کرده است و لاجرم ما را
کلاهِ شعبدۀ روز و روزگار شدن ؟
” نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت ”
خوشا به معجزه ای این چنین نگار شدن
پزشک و شاعر و عاشق شدم ولی بس نیست
چه آرزوی بعیدی است شهریار شدن

………….. غزلی برای سیمین بهبهانی

” به سیمین بهبهانی ”

آه ای غزلشاه بانو ! پیوسته ابرو کمانی !
انگار تاج الملوکی ! انگار فخر الزمانی !
این سایه و سربزیری ؟ واین قامت و گوشه گیری ؟
برخیز و میل چمن کن ، بانوی سرو چمانی !
تا چشم شب را به آهی ، روشن کنی گاه گاهی
حاشا که دیده ببندد ، بر ما سهیل یمانی
زیبایی تازه ترکیب ، در طرح و ترتیب و تذهیب
نقش گلستان تبریز ، در قالی ترکمانی
آهوی بسیار گشته ! در دلبری کار کشته !
با مصرعی ناز و عشوه ، صد شیر را می رمانی
آزادی از رد پایت ، راهی به سمت غزل جست
وَار قافیه بند باشد ، دور از قوافی نمانی !
هر عاشقی را که دیدم ، در سینه داغ یقین داشت
ای مادر داغدارم ! آن لالۀ بی گمانی
در وحشت روزگاران ، هنگامۀ باد و باران
حقّا که در این بیابان ، آن بیتِ دارالأمانی
باران درد است و این بار ، دیده فرو بند و بگذار
چشم ترت را بپوشد ، آن پلک رنگین کمانی

…………..غزلی از کتاب پری خوانی

برای خلوتِ آغوش تو دلم شده تنگ
مرا ببر به تماشای خویش شهرِ فرنگ !
تو رنگِ عشقِ بزرگِ منی که بعد از تو
حنای هیچ زنی پیش من ندارد رنگ
تو روحِ وحشیِ آن جنگلی که می خوانند
شبی برهنه در اعماق او هزار ترنگ
جهانِ من همه تصویرِ ماتی از دستی است
که عاشقانه از آیینه می زداید زنگ
شبی به قلّه فرود آی و زنده کن ما را
چرا همیشه بمیرد برای ماه ، پلنگ ؟
به رود ، معجزه کردی که ریگ آمو را
همیشه رودکیان پرنیان کنند به چنگ
مرا دقایقِ نمناکِ عمر بلعیدند
حدیثِ خانه و من ، نقلِ یونس است و نهنگ
نه مرده ایم و نه مستیم ، چاره ای بایست
دگر به جامِ جهان کهنه شد شراب و شرنگ
چه یادها که از آن جنگِ تن به تن باقی است
کدام شب تنِ من رفته با تنِ تو به جنگ ؟
بیا وگرنه از این فتنه ها که در سر ماست
سبوی تشنۀ ما را به خواب بیند سنگ

…………………. غزلی و خبری

#سفیر_فرهنگی_انجمن_ام_اس_شدیم
.
.
.
۲_
حیلتِ سودابه است مکرو فسونم
دایه ی تبدیلِ شیرِ عشق به خونم!
روی چنان لاله سرخ کرده ام اما
داغ ببینی چو بنگری به درونم
هر که مرا دید دل برای تو سوزاند
هر که تو را دید شد گواه جنونم
بی خودم از خویش و بس ز خود خبرم نیست
خلق بپرسند از لبِ تو که چونم
راه ندادی مرا چو مِـی به حرم شیخ!
خواجه نینداختی ز خانه برونم!
می رسم از دردِ پیچ و تاب به پرتاب
همچو فلاخن ز حدِّ خویش برونم
قامتِ ما گرچه کژ نمایدت ای دوست
چون نگری حُلّه هاست بار هیونم