وای…
چه غزل ها که به ده نان جوین بنشینند
چه قصاید که به صد سکه ی زر برخیزند!!!
وای از این مغبچگان نیست که هایی زده اند
“وای” روزی است که پیران هنر برخیزند!!!!
خدایا….!
بزن زخمه بر گوشه ی گوشه گیران خدایا!
بریزان بساط بلندان و زیران خدایا!
منم! آخرین ناتنی بنده ی ناسپاست
مرا با همین انزوایم بمیران خدایا!
منی را که عمری اسیرم اسیرِ رهایی
بکوبان به سمضربه ی این امیران خدایا!
همه رحمتت قسمت روبهانِ قبیحت!
شدیدالعِقابِ عقابان و شیران خدایا!
سرت سبز کفر و یقینِ توانگرترانت
دلت خوش به سجاده های فقیران خدایا!
خوشا روسیاهی که من باشم آری چو ابلیس
تو و تا ابد چهره ی این منیران خدایا!!
نیالوده ام دامنت را به چرک دراویش_
_ و صوفی مآبان و صافی ضمیران خدایا!
منی را که دل ناپذیرم به انگشت تدبیر
جدایم کن از جمع این “دل پذیران”! خدایا!
آشیان…
هنوز مانده به وادی هفتخوان برسی
هنوز مانده به پایان داستان برسی
هلا! برادر هر جایی ام ! نسیم سحر!_
_که مانده تا که چنان شاعرت به جان برسی_
_سلام من به عقابان بی قفس برسان
اگر به شهر بعید پرندگان برسی
درود! ای نِیِ گل داده در صبوری من
چه سینه ها که تو باید به دادشان برسی
برقص زورق زیبا!چقدر مشتاقم
که تا کرانه ی این درد بیکران برسی
مگر شکسته و خسته در این کرانه ی درد
به من به آرش بی تیر و بی کمان برسی
سراب کو چک عمر مرا به یاد آور
اگر به چشمه ی جادوی جاودان برسی
تو هم در آخر این قصه عاقبت ای کاش
کلاغِ در به در من به آشیان برسی….
از کتاب “عقاب قله یوشان” چاپ اول ۱۳۸۴ و چاپ دوم ۱۳۹۱