آشیان…

هنوز مانده به وادی هفتخوان برسی

هنوز مانده به پایان داستان برسی

هلا! برادر هر جایی ام ! نسیم سحر!_

_که مانده تا که چنان شاعرت به جان برسی_

_سلام من به عقابان بی قفس برسان

اگر به شهر بعید پرندگان برسی

درود! ای نِیِ گل داده در صبوری من

چه سینه ها که تو باید به دادشان برسی

برقص زورق زیبا!چقدر مشتاقم

که تا کرانه ی این درد بیکران برسی

مگر شکسته و خسته در این کرانه ی درد

به من به آرش بی تیر و بی کمان برسی

سراب کو چک عمر مرا به یاد آور

اگر به چشمه ی جادوی جاودان برسی

تو هم در آخر این قصه عاقبت ای کاش

کلاغِ در به در من  به  آشیان برسی….

 

از کتاب “عقاب قله یوشان”  چاپ اول ۱۳۸۴ و  چاپ دوم ۱۳۹۱

دعوت…

دعوت
دلتنگتم میون شبایی که نیستی،ایکاش اینهمه به تو عادت نداشتم
من بودم اون پرنده ی بی آشیون ولی ، هرگز به آسمون تو دعوت نداشتم
چیزی شبیه گم شدنت توحریر مه، مثل نفس کشیدن من با بخار و دود
آغاز قصه زیرهمین گنبد کبود، وقتی یکی نبود ویکی هیچکس نبود
اینجا یه شب جوونی من رگ به رگ شده، روز تولد تو و شمعی که آب شد
باغای روبرو همه یک روز گر گرفت، پلهای پشت سر همه یک شب خراب شد
دعوت شدم به آینه دعوت شدم به ماه، دعوت شدم ازین شب مسموم بگذرم
انقدر پیشمی که حواسم به مرگ نیست، تو بال میزنی و من از خواب میپرم
شب روشن از ترانه ی فانوسهای توست ، میشه یه شب به عشق تو دریای درد شد
باید برای دیدن تو رد شد از کویر، باید به خاطر تو خطر کرد و مرد شد

تن ابری تو…

تن تو ابری شده این دفه باز مثل تنم

رعد و برقی میشه وقتی به تنت دس میزنم!

قسمتِ  مردِ  تو کِرمش دیگه ابریشمی نیست

نمیخوام پیله ی بدبختیمو دورت  بِتَنَم

مثل پروانه که تاوانشو پس داده به مرگ

حالا این مورچه ها دارن به کجا میبرنم؟!

دردِ اسمت میپیچه توی دلم، منتظرِ_

_زایش یک غزل و لذت ماذر شدنم

حالا عیسای سه تارِت داره زنده م میکنه

یه نفس  زخمه بزن  من پرِ زخمِ بدنم

تق تق تق …کیه؟  بارون!… داره بارون میگیره

تنِ تشنه درو  واکن   درو واکن که منم!

ترانه به علیرضا کلاتی تقدیم است

تاریخ سرایش ترانه:۱۳۸۰

 

چای ، رندانه به فنجان می ریخت….

به آیدین آغداشلو

 

چای، رندانه به فنجان میریخت طرح تکراری لبخندم را

آن سوی پنجره  می نوشیدم   جمعه ی برفی اسفندم   را

برف می خواند: “جهان میگذرد سرد و سنگین وسپید، اما تو

فخر من هیبت من (بهمن) باش!پسرم میشنوی پندم را؟”

آب نالید:”دوصد موج شگرف  پسر از منتِ من دارد برف!

تو چه خواهی که ز من بستانی پسر نازک دلبندم را؟؟”

باد خندید: “چه میگویی آب ؟ پسرک وه که چه توفان پسری است

مایه ی عزت خود میداند  من و هوهوی خوشایندم  را”

باغ پرسید:”شنیدم همه را، و ندانم به خدا  حال   چرا_

_باد خواهد که ز من بستاند  (پسرم )  سرو برومندم را؟؟”

خاک پیش آمد وغرید:”پسر ، پای بر سینه ی من دارد و  دل_

_داده  ناداده به او میبخشم این بخارا و سمر قندم را”

………

چای ، آهسته مرا مینوشید، آن سوی پنجره غوغایی بود

به کجا آه! گره خوام زد عاقبت رشته ی پیوندم را؟

” وای بر من پسرم!” _آتش بود_ ” وای بر من که نمیدانم هیچ

از چه میسوزم و میسوزانم  دل سودایی فرزندم  را؟”