عاشورایی……..
غزل شماره سیصد و چهل و یک
ای تن به روی نیزه سرت را نگاه کن !
لب های خشک و چشمِ ترت را نگاه کن !
گفتند با رقیّه که : دیدارِ آخر است
ای دخترک بیا پدرت را نگاه کن !
باور نمی کنی جگرت تیر خورده است ؟
بر روی دستِ خود جگرت را نگاه کن !
” الشمس ” و ” القمر ” چو ز “حسبان ” گذشته اند
ای شمس یک نظر قمرت را نگاه کن !
عریان و تکه تکه به صحرا فتاده است
امّ البنین بیا پسرت را نگاه کن
یک آهوی ختایی و یک صد هزار تیر ؟!
آهوی فاطمه سپرت را نگاه کن !…
وا حسرتا که هر دو شکستند یک زمان
عبّاس را ببین کمرت را نگاه کن !