…….آهو

آه ! ای صاحب گیسوی پریشان آهو !
چشم های تو شده حسرتِ میشان آهو !
به خرامیدن و دل بردن از اینجا بگذر
نَفَسِ دشتِ غزل های پریشان آهو !
به خرابی همه درگیر تصاویر تواند
شاعران ، شیشه گران ، آینه کیشان آهو !
مگر از حسن و جمال تو چه دیدند که باز
زده ای مُهر مگو بر لبِ ایشان آهو !
زان که بر کارگه دیده کشیدیم تو را
چه کشیدیم ز بیگانه و خویشان آهو !
” پَسِ ” این معرکه خوش تر ، که فقط سنگ بلاست
که بسی خورده به پیشانی ” پیشان ” آهو !

پری خوانی_قطره

……….بندهایی از سلام بر حیدربابا

حیدربابا! چشــــمۀ تو پر آب تا گـل به ســلامتش بنوشـــد
آن جا که هزار چشمه چون اشک از چشمِ چمن تو را بجوشد
آن گاه “بولاغ اوتی” شـناگر ، رخــسارۀ چشمـــــه را بپوشد
در چَـهـچَـهِ فوج فوج گنجشک انگار که از تو صحبتی هست
وان لشکرِ تشنۀ جوان را با چـــشمۀ پیر خـــــــــلوتی هست!

هنگامِ درو درو گرانت رقصـــــــنده چو داس سرخوشانه
بر خرمنِ گیســــــــــوانِ گندم ، بی دغـدغــه می زنند شانه
آن گاه شکارچــــــی شتابان سوی کـَـرَکی رود نشــــانه
با سفرۀ نان درو گرانت بـــــــی اذنِ تعـــــارف و اشاره!
چُرتی به سبکسری پس از دوغ آن گاه درو درو دوباره

حیدربابا

هنگامِ غروبِ روستایی ، خورشیدِ گریزپا چو آهو
با خوردنِ شامِ زودهنگـام ، خوابیدنِ کودکانِ کمرو
طنازیِ ماه از پسِ ابر با عشوۀ چشم و رقصِ ابرو
حیدربابا! قصه ای بخوانی ای کاش ز ما برای ایشان
یک قصۀ پر ملال و غصه زان ایلِ بریدۀ پریشان

“قاری ننه” بود و قصه می گفت می کرد شبانِ سرد کوتاه
کولاک برآمد و به هم کوفت آن پنجره را به ضرب ناگاه
“شنگولِ” بُـزِ سفید را خورد آن گرگِ سیاهِ حیله گر، آه!
ای کاش دوباره می گشودم در خلـــــــوتِ کودکانه بالی
تا بار دگر زمانه می داد یک غنچه شــــــکفـتـنم مجالی

غزلی از پری خوانی

چقدر گرمی آغوش تو فشردن داشت
چقدر سینه ات ای یار سر سپردن داشت
زمان ،شبیه نفس های عاشقانۀ من
که در هوای تو دم می زنم شمردن داشت
قمارِ عشق عزیزان هماره باختنی است
چه ناشیانه زلیخا هوای بردن داشت !
چو گل همین که لب غنچه را فرو می بست
چقدر حسرت لب های یار خوردن داشت
کنون حکایت ما را به داستان بردند
که آبروی دو دیوانه بود و بردن داشت !
همیشه تیشه به کف بیستون خویش شدیم
که عشق شیوۀ فرهاد بود و مردن داشت

پری خوانی_قطره

…………. غزلی از کتاب پری خوانی

غزل شماره هفده

هوا ، هوای تن توست پارۀ هوسم !
چگونه بغض گلوگیر می شوی نفسم ؟
منی که یک تنه مجنون شهر خود بودم
که ” هر چه ” بی تو کمم بود و ” هیچ ” با تو بَسم !
هزار گونه جنون در میانه رفت و نشد
به ماهِ لیلیِ دیر آشنای خود برسم
کنون ز سینۀ من سر بدُزد ! می ترسم
که گیسوان تو آتش بگیرد از نفسم !
میان باد ، نگهبان لاله بودم و حال
کنار لاله گرفتار فتنه های خَسَم
منم پرندۀ ناکام و بی سرانجامی
که هر گشودن آغوش می شود قفسم

امیرحسین الهیاری_ پری خوانی_ نشر قطرهIMG_1515میرحسین