مگر تو باز کنی بندِ زلف را که دمی
شود کرانه ی این رودِ بی کران پیدا
حریر پیر هنت آسمان و میبینم
که گشته ماه در آن سوی آسمان پیدا
تنت تمامِ جهانِ من و خوشا که شده است
ز پشت ِ پیرهنت نیمی از جهان پیدا
امیرحسین الهیاری
پروانه میپرسد پایان جهان کجاست…
مگر تو باز کنی بندِ زلف را که دمی
شود کرانه ی این رودِ بی کران پیدا
حریر پیر هنت آسمان و میبینم
که گشته ماه در آن سوی آسمان پیدا
تنت تمامِ جهانِ من و خوشا که شده است
ز پشت ِ پیرهنت نیمی از جهان پیدا
امیرحسین الهیاری
“نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت”
خوشا به معجزه ای این چنین نگار شدن!
پزشک و شاعر و عاشق شدم ولی بس نیست
چه آرزوی بعیدی است “شهریار” شدن!