………………شهریار شدن…!
“نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت”
خوشا به معجزه ای این چنین نگار شدن!
پزشک و شاعر و عاشق شدم ولی بس نیست
چه آرزوی بعیدی است “شهریار” شدن!
….بیوک آقا مراغه ای درگذشت
……………………چی چست!
در اندوه دریاچه “چی چست”
… که پشت زورق ایام در غم تو شکست!
: بگو به چشمه ی خشکیده ی جهان “چی چست”!
بگو به آب قسم میخورم_به آن چه که نیست_
بگو به عشق قسم میخورم_به آن چه که هست_
به گاهواره ی زرتشت پیر پاک نهاد
به پایمردی آن مهربان مهرپرست
که در نجات تو ناموس آذرستانم
کدام صحن و سرا را دخیل باید بست؟!
مگر تو مالِ یتیمی که ناکسان جهان
چنین به حیله تو را میبرند دست به دست؟
هزار لعنت و نفرین بر آن نگاه پلید
که جایگاه بلند تو را شمارد پست
کنون حکایت “زرینه” است و “سیمینه” است
که می رود که به افسانه ها شود پیوست
بُوَد که تا به ابد چون تبار خود مانی
روان و روشن و جوشان و جاودان” چی چست”!