گلِ دو رنگیِ این روزگار شطرنجی !
حریفِ نازک و نامهربان و نارنجی !
اگر نهفته شوی از نسیم ، دلگیری
و گر شکفته شوی از بهار ، می رنجی !
تنِ تو چیست در آن سوی بیم دریاها ؟
_ جزیره ای که در آن خفته تا ابد گنجی _
حدیثِ مرگ مکرّر شود به گوش حیات
همین که بگذرد از عمر چاری و پنجی
کنون بگو که تو با سنگ زندگی یا سنگ
عیار بودنِ ما را چگونه می سنجی ؟
………….. غزلی برای سیمین بهبهانی
” به سیمین بهبهانی ”
آه ای غزلشاه بانو ! پیوسته ابرو کمانی !
انگار تاج الملوکی ! انگار فخر الزمانی !
این سایه و سربزیری ؟ واین قامت و گوشه گیری ؟
برخیز و میل چمن کن ، بانوی سرو چمانی !
تا چشم شب را به آهی ، روشن کنی گاه گاهی
حاشا که دیده ببندد ، بر ما سهیل یمانی
زیبایی تازه ترکیب ، در طرح و ترتیب و تذهیب
نقش گلستان تبریز ، در قالی ترکمانی
آهوی بسیار گشته ! در دلبری کار کشته !
با مصرعی ناز و عشوه ، صد شیر را می رمانی
آزادی از رد پایت ، راهی به سمت غزل جست
وَار قافیه بند باشد ، دور از قوافی نمانی !
هر عاشقی را که دیدم ، در سینه داغ یقین داشت
ای مادر داغدارم ! آن لالۀ بی گمانی
در وحشت روزگاران ، هنگامۀ باد و باران
حقّا که در این بیابان ، آن بیتِ دارالأمانی
باران درد است و این بار ، دیده فرو بند و بگذار
چشم ترت را بپوشد ، آن پلک رنگین کمانی
………….. هرگز نرسیدند به سهراب دواها
ای آیه که ختمند به ” نونِ ” تو چراها
ای باب اجابت شدن کلِ دعاها
زنگار فراموشی و تردید گرفته است
آورده ام این آینه را پیش تو شاها !
شرمنده ام ای چشم تو آهوی ختایی
شاهان ختا پیشه ببخشند خطاها
من بلبل این باغم و تحریر بهار است
در حنجره ام سفرۀ رنگین صداها
خطاط ازل ! خون به قلم کردی و آن گاه
چون کار من از عشق کشیدی به کجاها ؟!
تاریخ به جز درد چه ارزانی ما داشت ؟
ای شانه گِران گشته ای از بار بلاها
شهنامه پسر کُش شد و رستم پدرش سوخت
هرگز نرسیدند به سهراب دواها
…………. یک غزل از پری خوانی
جانا که گوشه گوشه جگر داده ای به باد !
دل بسته ای در آتش و سر داده ای به باد !
در هر کجا ز قصۀ عشقت روایتی است
از ماجرای خود چه خبر داده ای به باد ؟
تا در میان بسوزی و خاکسترم کنی
از گیسوان خویش شرر داده ای به باد
من _ سروِ سایه گستر و سلطان باغ _ را
تا برکَنی ز ریشه تبر داده ای به باد
آن دستمال سرخ که میراث عشق ماست
بر باد می رود تو اگر داده ای به باد
سرمایه ات ز نیک و بد عمر هر چه بود
آن مایه را چه خیر و چه شر داده ای به باد
تا خود چگونه باز ستانی ز روزگار
عمری که همچو بارِ شکر داده ای به باد
داد از تو ای غزل که به جانم چه کرده ای ؟
فرزند ! دودمان پدر داده ای به باد !