……….. نه از ردی مددی

غزل شماره چهارده

چه روزگار بدی شد چه روزگار بدی
نه همّتی ز همایی نه از ردی مددی
به هیچ می رسم از این محاسبات گران
چه می شماریَم ای جان که نیستم عددی
اسیر جذبۀ تصویر توست واَرنه نبود
بدونِ ماهِ تو دریا دچار جزر و مدی
خدا ! به بد دلی ما ببخش و خوبی کُن
که پیش ذاتِ کریمان چه خوبی و چه بدی
تو خود سزای خودی هیچ نیست لایق تو
مگر چنین احدی را سزا بود صمدی
همین که روز دگر صورِ عشق بنوازند
به رقص می بریَم با ترانه ای ابدی

پری خوانی_قطره

………………..زبان و شعر

بحث “زبان” ، بحث تمام شعر است . زبان، همه چیز شعر است و سطح آن و ساختار و مهندسی و گزینش کلمات آن . امیدوارم روزی اصحاب ِ شعر _سراینده و مخاطب_ ، از این بحث مبتذل زبان کهنه و نو ، زبان دیروز و امروز و فردا گذر کند. و بپذیرد که لحظه ی اکنون در دم به لحظه ی گذشته تبدیل میشود و بداند که زبانِ شعر تابع یک محور خطی نیست. و بداند که در شعر با زبانی سر و کار دارد که گشوده میشود تا حقِّ هنر را _ و تنها هنر را _ بگذارد و نه چیز دیگری. ما کی قرار است حاکمیت مطلق منظم “فرم” را در شعر بپذیریم و دست از بازیِ طفلانه ی “فرم ما در بی فرمی است” برداریم؟ شعر در پیچیده ترین و یا ساده ترین حالت _زبان_ خود ممکن است زیبا باشد یا نباشد. شعر باشد یا نباشد. اماشعرِ بی فرم را کجای دل ادبیات بگذاریم؟ گاهی هم خرده میگیرند که فلان شاعر معاصر _بیشتر غزلسرایان!_ از واژه های منسوخ!!! استفاده کرده!
بله! او به فراست و تحقیق و البته به مدد آن “آن”ِ شاعرانه ی خود دریافته و تو درنیافته ای! که کدام واژه دارای چه میزان بار ادبی است.
همین شعر شاملو:
میوه بر شاخه شدم سنگپاره در کف کودک
طلسم معجزتی
مگر پناه دهد از گزند خویشتنم
چنین که دست تطاول به خود گشاده منم…
حالا بفرمایید به زبان امروز! و معیار!تان این را بازنویسی کنید و جز لاشه ای از آن باقی نگذارید !
سنگپاره، معجزت، گزند، تطاول،،،
و یا با وارد کردن چار تا اسم فرنگی و عبارت سخیف و ضعیف انشاهای نوبلوغان! شعر مدرن بسازید و به ریش ما و ملت بخندید.
اصحاب نوک انگشتید شما! شما را چه به ماه!!!

……….بندهایی از سلام بر حیدربابا

حیدربابا! چشــــمۀ تو پر آب تا گـل به ســلامتش بنوشـــد
آن جا که هزار چشمه چون اشک از چشمِ چمن تو را بجوشد
آن گاه “بولاغ اوتی” شـناگر ، رخــسارۀ چشمـــــه را بپوشد
در چَـهـچَـهِ فوج فوج گنجشک انگار که از تو صحبتی هست
وان لشکرِ تشنۀ جوان را با چـــشمۀ پیر خـــــــــلوتی هست!

هنگامِ درو درو گرانت رقصـــــــنده چو داس سرخوشانه
بر خرمنِ گیســــــــــوانِ گندم ، بی دغـدغــه می زنند شانه
آن گاه شکارچــــــی شتابان سوی کـَـرَکی رود نشــــانه
با سفرۀ نان درو گرانت بـــــــی اذنِ تعـــــارف و اشاره!
چُرتی به سبکسری پس از دوغ آن گاه درو درو دوباره

حیدربابا

هنگامِ غروبِ روستایی ، خورشیدِ گریزپا چو آهو
با خوردنِ شامِ زودهنگـام ، خوابیدنِ کودکانِ کمرو
طنازیِ ماه از پسِ ابر با عشوۀ چشم و رقصِ ابرو
حیدربابا! قصه ای بخوانی ای کاش ز ما برای ایشان
یک قصۀ پر ملال و غصه زان ایلِ بریدۀ پریشان

“قاری ننه” بود و قصه می گفت می کرد شبانِ سرد کوتاه
کولاک برآمد و به هم کوفت آن پنجره را به ضرب ناگاه
“شنگولِ” بُـزِ سفید را خورد آن گرگِ سیاهِ حیله گر، آه!
ای کاش دوباره می گشودم در خلـــــــوتِ کودکانه بالی
تا بار دگر زمانه می داد یک غنچه شــــــکفـتـنم مجالی

غزلی از پری خوانی

چقدر گرمی آغوش تو فشردن داشت
چقدر سینه ات ای یار سر سپردن داشت
زمان ،شبیه نفس های عاشقانۀ من
که در هوای تو دم می زنم شمردن داشت
قمارِ عشق عزیزان هماره باختنی است
چه ناشیانه زلیخا هوای بردن داشت !
چو گل همین که لب غنچه را فرو می بست
چقدر حسرت لب های یار خوردن داشت
کنون حکایت ما را به داستان بردند
که آبروی دو دیوانه بود و بردن داشت !
همیشه تیشه به کف بیستون خویش شدیم
که عشق شیوۀ فرهاد بود و مردن داشت

پری خوانی_قطره