باغلار دا بار عطری وار
داغلاردا نار عطری وار
سینه م ده یار عطری وار
پروانه میپرسد پایان جهان کجاست…
به طرز شگفت آوری ،
چندروز است به این ماجرا فکر میکنم:
“افشین امام همیشه قسمتی از افکار من بوده
است”!
شگفت آور است! حضور
همیشه اش در ذهن و روح من آنقدر مکرر بوده که گاه به چشم نیامده و شاید همین بوده
علت آنکه همواره درباره اش حرف زده ام و هیچوقت چیزی درباره اش ننوشته ام! و حالا
که قصد بر نوشتن است فکر میکنم تصویری که از افشین امام دارم امروز، روشن تر از همیشه
ست _بهتر که قبلا چیزی ننوشته ام_!
افشین امام حالا در
نظر من آن شوالیه ی شاعر نیست که با سیگاری بر لب فاتح قلب نود درصد دخترکان
شهرستان من بود و نه آن بازیگر بی اصول و قاعده ی تئاتر و نه آن گیتارنواز که هر
روز عصر تَهِ پارک _خودش میداند کجاست!_
کنسرت برگزار میکرد برای “ما چند نفر” که تازه “انجمن شعرجوان” راه انداخته بودیم و
فکر میکردیم که اگر داوود یوسفی از ارشاد برود اوضاع فرهنگ و هنر ابهر دگرگون
خواهد شد!
_امروز از داوودیوسفی و هر کسی که در آن دوران با او تندی کردم و پشت سرش حرف های مربوط و نامربوط
زدم عذرخواهم ، همه آن حرف ها نثار خودم! البته به جز چند حرف که آن چند حرف به
تناسب دوستی فی ما بین نثارِ افشین امام،
امیر قهرمانی ابهری و ابوالفضل عارفی!!!_
افشین امام امروز به نظر من طلبه ی جوان متحجری است که هر چه بالاتر گفتم را به همان شکل پانزده سال
قبل در خود حفظ کرده است بی آنکه ذره ای تغییر در اصول و اسلوب و آرایش افکار و
اندیشه ها و حتی توانایی هایش ایجاد کرده باشد.
اعتراف میکنم که
همیشه ، بودنش در من ایجاد هیجان کرده و میکند.
به یاد می آورم سرسیاه زمستان ساعت چهار صبح در میدان ترمینال ابهر ایستاده بودیم تا اتوبوس شبرو ی
اردبیل کی سر برسد مارا از انجماد قریب الوقوع نجات دهد و همان جا بود که با دهان
لرزان و بخار آلود آوازی خواند گویا از
“ابی” و فریادش رفتگر آن سوی
میدان را با وحشت به این سو دواند که فریاد در ذهنش دو توجیه بیشتر نداشت:
یا سرقت یا تجاوز!!
و اتوبوس آمد وسوار شدیم و میرفتیم به پایتخت که به کلاس شعر منوچهرآتشی برسیم دفتر مجله کارنامه
میدان آرژانتین ه من هر هفته میرفتم و این هفته افشین را با خودم میبردم میهمان.
و به دلایلی! هنگام بازگشت، از میدان آرژانتین تا میدان آادی را پیاده گز کردیم که تمام راه افشین
آواز میخواند و از هر دختری که سر راه می دید ساعت میپرسید و من از ته دل
میخندیدم.
بیشتر وقتهایی که از ته دل خندیده ام افشین امام حضور داشته است!
برای دیدن حسین منزوی
اول بار که به خانه اش رفتیم زنجان مه آلوده بود و منبودم و افشین ، خانه استاد در
کوچه ی هفت پیچ _یدی بوروخ کوچه سی_ را به یاد دارم و دم درب خانه افشین استرس داشت و من هم ، درست قبل از ایکه
من زنگ در را بزنم به طنز و جد! دستم را گرفت که : “فلانی! بیخیال!
برگردیم!” . در روزهای برگزاری جشنواره کشوری شعر دانشجویی_زبان ساده عشق_ هم
یک ماهی در تهران میهمان من بود و همواره منت حضورش را داشته و دارم و چه کارها که
نکردیم!باز یادم هست در حیاط دانشگاه تهران یک روز عصر وقتی که به شور جوانی_که البته چاشنی صداقت فراوان دارد_
به قیصر امین پور به شدت عتاب کردم که : “میدانید فرق شما و امثال شما با
حسین منزوی و امثالهم چیست؟” افشین امام بود که آستین پیراهنم را میکشید یعنی آرامتر.
و چقدر نگاه قیصر امین پور نیب بود ودردمند و فهیم آنروز عصر و چقدر نادان بودم من _گویا هنوز هم
هستم به درجاتی_
افشین امام شاعر با آتیه و پیشرو، پر بیراهه رفت وقتی گروه موسیقی “مان” را جمع و جور کرد _به همت حسن محمدبیگی_ و قرار کنسرت گذاشت مثلا به یاد علی باقری! که یاد علی باقری بهانه بود و اصل
لذتی بود که افشین از تیپ سازی شخصیت خود! میبرد در این که گیتار را بردارد
و در زیرزمین های نمور و به هم ریخته بدون امکانات تمین کند که نه خوب ساز میزد و
نه خوب میخواند.
استعداد شگرفی بود که
هیچوقت خود را در قالب و اسلوب محدود نکرد. اصلا نخواست که چیز درستی از آب در
بیاید. نخواست و نکرد. اصلا اگر غیر از این میکرد که افشین امام نبود!
من هم در کنارش ساز
زدم و افتخار میکنم که نوازنده اش بودم _بی تعارف_
خودزنی کرد با آن کنسرت و بعد با بازی کردن در تئاتر که جز یک حس قوی، چیزی از آن نمیدانست سلسله
خودزنی هایش را تکمیل کرد.
اصلا مرد نمایش نبود.
مرد موسیقی هم نه. اما به شدت شاعر بود و چنان شاعر که هنوز هم بازخوانی بعضی
غزلهایش_که من اکثر آنها را از حفظ دارم_ مبهوتم میکند و درمیمانم که این همه نبوغ
چطور میتواند جمع شود در ذهن یک آدم.
افشین امام را به تازگی دیدم و… ندیدم!
همان است و همان!_چقدر دوستش میدارم_
هنوز هم غزل های
قدیمی را با دکلاماسیون درستی که مخصوص خود اوست میخوانَد
هنوز هم وفادار آرزوهای سیاسی_اجتماعی_فرهنگی پانزده سال پیش خویش است با همان تئوری های عوام
وپافشاری میکند بر سر چیزهایی که “نیستند”
و اعتقاد دارد به دکترای موسیقی “ابی” و “اندی” و ” سیاوش قمیشی“!!!
و هنوز هم وقتی تو را در خیابان میبیند با ایما و اشاره میفهماندت که روزه ی سکوت! گرفته و اگر ده دقیقه
بعد دوباره او را ببینی که آنسوی خیابان با کسی در حال گفتگوست نباید به روی خودت
بیاوری و تازه اگر هم بیاوری…
وهمه اینها بود که افشین امام همچنان دوست داشتنی و تغییرناپذیر ماند و وارد جاده های موهومِ”
شدن ” نشد! و ما ” شدیم”.
و امروز واقعا نمیدانم بر آیند چیزهایی که به دست آمدند و چیزهایی که از دست رفتند حالا به کدام
سو سنگین تر است ؟!
فقط فکر میکنم که دوست دارم”آن چند نفر” را دوباره “تهِ پارک” و صدای افشین را
و غروب باشد و همه جوان تر باشیم وتاکسی ها نارنجی شوند و اتوبوس های ولوو نیامده
باشند و رفتگان نرفته باشند و او بگوید : “فلانی ! بیخیال! برگردیم!” و
من در بزنم و حسین منزوی در را باز کند…
چنین است که روزها می
گذرند…! و من باید بروم و هنگام رفتن ، حواسم باشد درب را آهسته ببندم چون ساعت
خروج من از منزل تقارن دارد با ساعت خواب دم صبح همسایه ها!
تا به بیمارستان امام
حسین _محل کار من این روزها_ برسم از خانه حدود چهل دقیقه راه در پیش دارم. و این
چهل دقیقه شامل عبور به اجبار من از چند
ناحیه و منطقه و محله پایتخت است زیرا شهرداری به نیت امتداد یکی از بزرگراه ها ،
خانه های مردم را خریده و تخریب کرده و لاجرم راه های قدیمی بسته هستند و حال در
این روزهای کم آفتاب و پر سایه ، نمی اندیشم که هرگز در این سرزمین ، سرعت آباد
کردن نسبتی با خراب کردن نداشته است!
محله ها تخریب میشوند اما هنوز این “روستا”ی بزرگ و پهناور! در تمام موقعیت ها و استان
هایش، ساختار محله ای دارد.محله ها_البته کمتر در پایتخت_ عمدتا محل سکونت چند قوم
اند ، پیوستگان نَسَبی و سببی و به این دلیلِ محکم و هم به دلیل داشتن قدمت تاریخی،
چنان هویت شبهه ناپذیری یافته اند که شاید تصور پیکره ی جامعه ما خارج از بنیان
این سلول های کوچکِ پیوسته ی پراکنده!تصور درست و دقیقی نباشد و اصلا امکان پذیر
هم نباشد.
میزان منسوب بودن و
پیوستگی افراد با همین محله ها_قوم ها_ در تمام کشور، هنوز تعیین کننده ی این است
که چه کسی باید به عنوان نماینده ی آن ناحیه به مجلس_خانه ملت!_ فرستاده شود.
_پایتخت البته بیشتر از دو جمله ی بالا مستثنی است_
و چه لطیفه مفرحی است
سایر معیارها_و در عین حال شعارها_ که سعی شده همواره به اذهان جامعه دیکته شود.
مجری از مردم می پرسد معیار شما برای انتخاب نماینده چیست؟ و مردم _با وحدت و
صمیمیت و رضایت!_ همه پاسخ های صحیح می دهند. زهی درد… زهی درد… و در این محله
ها پیدا کنید پرتقال فروش را و دموکراسی را!
بیمارستان امام حسین
در خیابان شهید مدنی است اما این خیابان را سرتاسر به نام قدیمی محله اش _نظام
آباد_ می شناسند. و من هر روز صبح حدود ساعت شش و چهل دقیقه بامداد از نظام آباد
می گذرم و نمی اندیشم به پسوند “آباد” که قدمت محله را نشان می دهد و هر
کجای این سرزمین عزیزِ در گذرِتاریخ خراب ، مجالی برای جوشیدن آبی و سایه سروی دست
داده، چند خانه و خانوار پشت به پشت هم داده اند و کجا آبادی ساخته اند برای
گذراندن این چند صباح.
چند روزی به تاسوعا و
عاشورای حسینی نمانده است.امسا ل هم چون سال های گذشته در تمام محله های مملکت،
تکایای عزاداری برپا میشوند و همه ما بهتر از همدیگر!آگاهیم از کم و کیف و آداب و
سنن مختلف و متفاوت برگزاری این تنها اجتماع “خودجوش” و البته عظیم
سوگواری کشور و در این میان “نظام
آباد”محله ی ویژه ای ایست از این جهت
که سر هر کوچه اش_ کوچه هایی که فواصلشان از هم گاه حتی به ده قدم نمیرسد_ تکیه
های مجزا برپا می شوند با نام ها و هویت های مستقل و در هرکوچه حتی گاهی چند تکیه!
سالهایی نه چندان
دور، چشم آشنا بود به تصاویر و اشعار و
نوشته های پارچه ها و پرده های کوچک و بزرگ که از سر در تکیه ها می آویختند و نیز
از ساختمان های مجاور و تیرهای برق و… . تصاویری از حضرت عباس(ع) در کنار رود،
اسب ها با سرهای آویخته و تیر در پهلو، امام حسین(ع) که سر برادر نیمه جان را به
زانو گرفته است و یا شاهکار ظهر عاشورای استاد فرشچیان. همراه چند شعر فارسی یا
چند جمله معروف عربی که خود یادآورروایتی بودند مثل ” هل من ناصر…” یا
“آن الحسین مصباح الهدی…”.
اما آن چه در این چند
ساله دیده ایم و هرسال بارزتر و آزارنده تر! شده است نوشتن نام و نشان و القاب
دنباله دار! سخنران ها و مداحان است در پارچه ها و بنر ها که امسال بیش از هرسال
بود و بدتر و کافی بود برای این که حسابی اعصاب مرا به هم بریزد!! مه و دودی چنان
غلیظ که دیگر جایی برای دیده شدن نام و تصاویر شهدا و اولیا نگذاشته است و گاهی اسامی مذبورهمراه میشوند با تصاویری از
حضرات! در حال ناله و مویه و عربده! .
گویی مجال فراخِ رسانه ی ملی و رادیو و… وباز… برای آقایان کافی نبوده که اینبار به پشتوانه ی
ماهیت ارزشی نهادینه و خدشه ناپذیر عاشورا، با اسم و عکسشان به در و دیوار محله ها
و اذهان مردم واعصاب بنده ! هجوم آورده اند.
سخنران : حجت الاسلام استاد شیخ حاج……..!
مداح:خادم الحسین کربلایی سید……………..!!
و همین مداحان گاه خبرهست که برای یک مجلس روضه خوانی و عزاداری، ساعتی یک میلیون تومان دریافت
میکنند و این یعنی مجلسی حدود سه میلیون تومان ! و سه میلیون تومان معادل حقوق
حدودی شش ماه یک دانشجوی پزشکی است در دوره تخصصی مثلا جراحی!!!
و همین مداحان گاه میشوند منبع انتشار واشاعه ی خرافه و دروغ و تحریف حقایق تاریخ.
وهمین مداحان گاه جانشینان خلف_ وبسیار خلف_ ادبیات و قمه و قداره ی شعبان بی مخ ها
هستند با همان اسلوب و اصول و شیوه اما از تریبونی دیگر!
وهمین مداحان گاه
صاحب صداهای نکره و نخراشیده و زمخت و خارج از دستگاهی هستند که اگر نبود این
تریبون مقبول! صدایشان حتی به درد فروختن سبزی در خیابان هم نمیخورد.
و من به این ها نمی
اندیشم!
و به اندک مداحانی که
در نهایت صفا و خلوص، آرام و بی هیاهو سلسله جنبان شور عاشورایی و شعور حسینی در
جامعه اند و مداحی، “رسانه نام و رساننده نام” آنها نیست درود و سلام می
فرستم و باز به هیچ کدام از اینها نمی اندیشم.
چیزی به ساعت هفت نمانده است از نظام آباد و
تمام تکیه ها و عکسها و نامها و ننگها می گذرم . چیزی به ساعت هفت نمانده است و می
اندیشم به عشق و مرگ و نام مردی که مرا به نام او تعمید داده اند و دلم می لرزد و
مفتخر می شوم دوباره به جنونی که حاصلش
شاید شعری باشد برای سرور و آقایم ابوالفضل عباس و می اندیشم به دو روز مرخصی که
باید بگیرم برای برگشتن به زادگاهم و عزاداری در تکیه محله پدری
ساعت از هفت می گذرد
و می اندیشم که امروز هم ازدحام بیماران مجال خوردن چای را نمی دهد… .