نامهء سرگشاده به اباعبدالله !

ناتمام بودن گویی قسمتی از سرشت و سرنوشت تاریخی قوم ماست.

نیمه و ناتمام…

مانند خانه های نوساخته_نساختهء_! زلزله زدگان آذربایجان

که خبر رسید چادری آتش گرفته و پیرزنی و کودکی  سوخته اند

که خبر هم نیمه و بود و ناتمام…

به خاطر همین نیمه گی و ناتمامی است شاید، که حتی هنرمندان هم  از کنار تَرَک های افتاده به طاق این سرسرای باشکوه

گذری سرسری داشته اند!

آذربایجان من!بگذار اعتراف کنم من تازه فهمیده ام که تو  بالا  نبوده ای، زیر بوده ای ،  بم  نبوده ای!! که اگر بودی لابد برای تو  هم  “بم خوانی”می کردند!

محرم میآید اما تو امسال خیمه هایت را چند ماه زودتر برپا کرده ای! محرم  می آید و من که حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست ، اینبار داد تو

میبرم به ذیوان و دادسرای او که صاحب این روزهاست و مولای این روزها….

ای داد که یکبار  بلا دور نشد، زاین مرز بلاخیز     اباعبدالله!

حاشا نفسی نخفته  بیدارشدیم از وحشت چنگیز   اباعبدالله!

ما هم به خدا هزار اکبر دادیم، ما هم به غروب نیزه ها سر دادیم

با قافله رفتیم و به شام افتادیم  همپای تو    ما نیز   اباعبدالله!

گفتیم مگر دمی بخواند ما را  از زخمهء آخرین سلام تو  ” سلیم

تا مرحم زخم های تاریخی ماست  آن صوتِ دل انگیز    اباعبدالله!

چون خاک تو سینه چاک بودم ای کاش، بر ساحل دجله خاک بودم ای کاش

دیوانه ی عباسم و می گویم فاش…دیوانه و پرهیز  اباعبدالله؟!!

ما هم غمِ پنهانی خواهر دیدیم  ما نیز بسی داغ برادر دیدیم

بر شانهء  سرو های ما نیز نشست  زخمِ تبر تیز   اباعبدالله!

انگار نه انگار که فرهادی بود ، در طالع  ایل   دشتِ آبادی  بود

از خواب شِکَر به خواب شیرین رفته است  آن خسروی پرویز     اباعبدالله!

این خانه خرابان که خرابند تو را، بس نسل به نسل با غمت سینه زدند…

زاین رو بنگر دست به دامان تو شد  این بندهء ناچیز        اباعبدالله!

ای پشت و پناه خیمه ها ! کن نظری! سرماست  که میسوزد و میسوزاند

سرتاسرِ خاکِ خفته  سرداری نیست، فریاد! به پا خیز !  اباعبدالله!!

بیرق چو هزار سال بر دوش تو بود، تبریز چهل روز  سیه پوش تو بود

این مرتبه ترسم تو سیه پوش شوی  در ماتم تبریز اباعبدالله!!!

زیر علم یزید…

شب هر طرفی وزید   زنجیر زدیم

شک هر طرفی خزید   زنجیر زدیم

تا کوفه به کوفه دسته ها گردیدند

زیر علم یزید زنجیر زدیم

غم…

غم کرده در این کوره دلِ ما خانه

ما دلزده ی غربت صدها خانه

از لطف بگیر دست کوتاهان را

آقای بلند قد سقا خانه

یک رباعی به یاد تو!

غمخانه یکی! درد یکی ! سوز یکی!

                              از آن همه ات به ما بیاموز یکی

                                 پایان حدیث آسمان اینگونه است

                                            دیروز دوتا  پرنده  امروز  یکی……..