شاعرت جان سپرد گلبانو!! (درباره افشین امام)

به طرز شگفت آوری ،
چندروز است به این ماجرا فکر میکنم:

افشین امام همیشه قسمتی از افکار من بوده
است”!

شگفت آور است! حضور
همیشه اش در ذهن و روح من آنقدر مکرر بوده که گاه به چشم نیامده و شاید همین بوده
علت آنکه همواره درباره اش حرف زده ام و هیچوقت چیزی درباره اش ننوشته ام! و حالا
که قصد بر نوشتن است فکر میکنم تصویری که از افشین امام دارم امروز، روشن تر از همیشه
ست _بهتر که قبلا چیزی ننوشته ام_!

افشین امام حالا در
نظر من آن شوالیه ی شاعر نیست که با سیگاری بر لب فاتح قلب نود درصد دخترکان
شهرستان من بود و نه آن بازیگر بی اصول و قاعده ی تئاتر و نه آن گیتارنواز که هر
روز عصر  تَهِ پارک _خودش میداند کجاست!_
کنسرت برگزار میکرد برای “ما چند نفر” که تازه  “انجمن شعرجوان” راه انداخته بودیم و
فکر میکردیم که اگر داوود یوسفی از ارشاد برود اوضاع فرهنگ و هنر ابهر دگرگون
خواهد شد!

_امروز از داوودیوسفی و هر کسی که در آن دوران با او تندی کردم و پشت سرش حرف های مربوط و نامربوط
زدم عذرخواهم ، همه آن حرف ها نثار خودم! البته به جز چند حرف که آن چند حرف به
تناسب دوستی فی ما بین  نثارِ افشین امام،
امیر قهرمانی ابهری و ابوالفضل عارفی!!!_

افشین امام امروز به نظر من طلبه ی جوان متحجری است که هر چه بالاتر گفتم را به همان شکل پانزده سال
قبل در خود حفظ کرده است بی آنکه ذره ای تغییر در اصول و اسلوب و آرایش افکار و
اندیشه ها و حتی توانایی هایش ایجاد کرده باشد.

اعتراف میکنم که
همیشه ، بودنش در من ایجاد هیجان کرده و میکند.

به یاد می آورم سرسیاه زمستان ساعت چهار صبح در میدان ترمینال ابهر ایستاده بودیم تا اتوبوس شبرو ی
اردبیل کی سر برسد مارا از انجماد قریب الوقوع نجات دهد و همان جا بود که با دهان
لرزان و بخار آلود  آوازی خواند گویا از
“ابی” و فریادش  رفتگر آن سوی
میدان را با وحشت به این سو دواند که فریاد در ذهنش دو توجیه بیشتر نداشت:

یا سرقت یا تجاوز!!

و اتوبوس آمد وسوار شدیم و میرفتیم به پایتخت که به کلاس شعر منوچهرآتشی برسیم دفتر مجله کارنامه
میدان آرژانتین ه من هر هفته میرفتم و این هفته افشین را با خودم میبردم میهمان.

و به دلایلی! هنگام بازگشت، از میدان آرژانتین تا میدان آادی را پیاده گز کردیم که تمام راه افشین
آواز میخواند و از هر دختری که سر راه می دید ساعت میپرسید و من از ته دل
میخندیدم.

بیشتر وقتهایی که از ته دل خندیده ام افشین امام حضور داشته است!

برای دیدن حسین منزوی
اول بار که به خانه اش رفتیم زنجان مه آلوده بود و منبودم و افشین ، خانه استاد در
کوچه ی هفت پیچ _یدی بوروخ کوچه سی_ را به یاد دارم و دم درب خانه  افشین استرس داشت و من هم ، درست قبل از ایکه
من زنگ در را بزنم به طنز و جد! دستم را گرفت که : “فلانی! بیخیال!
برگردیم!” . در روزهای برگزاری جشنواره کشوری شعر دانشجویی_زبان ساده عشق_ هم
یک ماهی در تهران میهمان من بود و همواره منت حضورش را داشته و دارم و چه کارها که
نکردیم!باز یادم هست در حیاط دانشگاه تهران یک روز عصر وقتی که به شور جوانی_که البته چاشنی صداقت فراوان دارد_
به قیصر امین پور به شدت عتاب کردم که : “میدانید فرق شما و امثال شما با
حسین منزوی  و امثالهم چیست؟” افشین امام بود که آستین پیراهنم را میکشید یعنی آرامتر.

و چقدر نگاه قیصر امین پور نیب بود ودردمند و فهیم آنروز عصر و چقدر نادان بودم من _گویا هنوز هم
هستم به درجاتی_

افشین امام شاعر با آتیه و پیشرو، پر بیراهه رفت وقتی گروه موسیقی “مان” را جمع و جور کرد _به  همت حسن محمدبیگی_ و قرار کنسرت گذاشت مثلا به یاد علی باقری! که یاد علی باقری بهانه بود و اصل
لذتی بود که افشین از تیپ سازی شخصیت خود! میبرد در این که گیتار را بردارد
و در زیرزمین های نمور و به هم ریخته بدون امکانات تمین کند که نه خوب ساز میزد و
نه خوب میخواند.

استعداد شگرفی بود که
هیچوقت خود را در قالب و اسلوب محدود نکرد. اصلا نخواست که چیز درستی از آب در
بیاید. نخواست و نکرد. اصلا اگر غیر از این میکرد که افشین امام نبود!

من هم در کنارش ساز
زدم و افتخار میکنم که نوازنده اش بودم _بی تعارف_

خودزنی کرد با آن کنسرت و بعد با بازی کردن در تئاتر که جز یک حس قوی، چیزی از آن نمیدانست سلسله
خودزنی هایش را تکمیل کرد.

اصلا مرد نمایش نبود.
مرد موسیقی هم نه. اما به شدت شاعر بود و چنان شاعر که هنوز هم بازخوانی بعضی
غزلهایش_که من اکثر آنها را از حفظ دارم_ مبهوتم میکند و درمیمانم که این همه نبوغ
چطور میتواند جمع شود در ذهن یک آدم.

افشین امام را به تازگی دیدم و… ندیدم!
همان است و همان!_چقدر دوستش میدارم_

هنوز هم غزل های
قدیمی را با دکلاماسیون درستی که مخصوص خود اوست میخوانَد

هنوز هم وفادار آرزوهای سیاسی_اجتماعی_فرهنگی پانزده سال پیش خویش است با همان تئوری های عوام

وپافشاری میکند بر سر چیزهایی که “نیستند”

و اعتقاد دارد به دکترای موسیقی “ابی” و “اندی” و ” سیاوش قمیشی“!!!

و هنوز هم وقتی تو را در خیابان میبیند با ایما و اشاره میفهماندت که روزه ی سکوت! گرفته و اگر ده دقیقه
بعد دوباره او را ببینی که آنسوی خیابان با کسی در حال گفتگوست نباید به روی خودت
بیاوری و تازه اگر هم بیاوری…

وهمه اینها بود که افشین امام همچنان دوست داشتنی و تغییرناپذیر ماند و وارد جاده های موهومِ”
شدن ” نشد! و ما ” شدیم”.

و امروز واقعا نمیدانم بر آیند چیزهایی که به دست آمدند و چیزهایی که از دست رفتند حالا به کدام
سو سنگین تر است ؟!

فقط فکر میکنم که دوست دارم”آن چند نفر” را دوباره “تهِ پارک” و صدای افشین را
و غروب باشد و همه جوان تر باشیم وتاکسی ها نارنجی شوند و اتوبوس های ولوو نیامده
باشند و رفتگان نرفته باشند و او بگوید : “فلانی ! بیخیال! برگردیم!” و
من در بزنم و حسین منزوی در را باز کند…