“نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت”
خوشا به معجزه ای این چنین نگار شدن!
پزشک و شاعر و عاشق شدم ولی بس نیست
چه آرزوی بعیدی است “شهریار” شدن!
….بیوک آقا مراغه ای درگذشت
……………………چی چست!
در اندوه دریاچه “چی چست”
… که پشت زورق ایام در غم تو شکست!
: بگو به چشمه ی خشکیده ی جهان “چی چست”!
بگو به آب قسم میخورم_به آن چه که نیست_
بگو به عشق قسم میخورم_به آن چه که هست_
به گاهواره ی زرتشت پیر پاک نهاد
به پایمردی آن مهربان مهرپرست
که در نجات تو ناموس آذرستانم
کدام صحن و سرا را دخیل باید بست؟!
مگر تو مالِ یتیمی که ناکسان جهان
چنین به حیله تو را میبرند دست به دست؟
هزار لعنت و نفرین بر آن نگاه پلید
که جایگاه بلند تو را شمارد پست
کنون حکایت “زرینه” است و “سیمینه” است
که می رود که به افسانه ها شود پیوست
بُوَد که تا به ابد چون تبار خود مانی
روان و روشن و جوشان و جاودان” چی چست”!
چشمانِ شعله ورت دارند بار محبت سنگینی
بنگر! خرابم و می سوزم در حالِ لذت سنگینی
مهر تو چیست که من بی تو این سان به سینه ی خود دارم
در شهرِ مادری ام حتی احساسِ غربت سنگینی!
با هر نفس به خریداری، باغ و بهارِ تو را …آری!
مرغان پیرهنت اما دارند قیمت سنگینی!
گویی که پای دل ما را زلفت به حبل متین بسته است
ای روزگارِ علیلان را زلف تو علتِ سنگینی
حتی غبارِ نگاهی گاه، حتی شنیدن آهی گاه
از دوست حرفِ گران باری است ، از یار صحبتِ سنگینی
***
این کارنامه ی خون آلود شرح مصیبت عشاق است
ای آسمان کبود از تو دارم شکایت سنگینی
وِای باد! قسمت و تقدیرت آوارگی و سبکساری است
ما قلّه ایم و به دل داریم تقدیر و قسمت سنگینی
در این مغاک بلا ای عشق خود را به دست که بسپاریم
“یا عُدّتی”! تو بیا وارنه ماییم و “شدت” سنگینی!
در مهر سایه ی خود ما را می پرورد که بسوزاند
عشق است و غیرت بسیاری…عشق است و حجت سنگینی