حیدربابا! چشــــمۀ تو پر آب تا گـل به ســلامتش بنوشـــد
آن جا که هزار چشمه چون اشک از چشمِ چمن تو را بجوشد
آن گاه “بولاغ اوتی” شـناگر ، رخــسارۀ چشمـــــه را بپوشد
در چَـهـچَـهِ فوج فوج گنجشک انگار که از تو صحبتی هست
وان لشکرِ تشنۀ جوان را با چـــشمۀ پیر خـــــــــلوتی هست!
هنگامِ درو درو گرانت رقصـــــــنده چو داس سرخوشانه
بر خرمنِ گیســــــــــوانِ گندم ، بی دغـدغــه می زنند شانه
آن گاه شکارچــــــی شتابان سوی کـَـرَکی رود نشــــانه
با سفرۀ نان درو گرانت بـــــــی اذنِ تعـــــارف و اشاره!
چُرتی به سبکسری پس از دوغ آن گاه درو درو دوباره
هنگامِ غروبِ روستایی ، خورشیدِ گریزپا چو آهو
با خوردنِ شامِ زودهنگـام ، خوابیدنِ کودکانِ کمرو
طنازیِ ماه از پسِ ابر با عشوۀ چشم و رقصِ ابرو
حیدربابا! قصه ای بخوانی ای کاش ز ما برای ایشان
یک قصۀ پر ملال و غصه زان ایلِ بریدۀ پریشان
“قاری ننه” بود و قصه می گفت می کرد شبانِ سرد کوتاه
کولاک برآمد و به هم کوفت آن پنجره را به ضرب ناگاه
“شنگولِ” بُـزِ سفید را خورد آن گرگِ سیاهِ حیله گر، آه!
ای کاش دوباره می گشودم در خلـــــــوتِ کودکانه بالی
تا بار دگر زمانه می داد یک غنچه شــــــکفـتـنم مجالی