دعوت…

دعوت
دلتنگتم میون شبایی که نیستی،ایکاش اینهمه به تو عادت نداشتم
من بودم اون پرنده ی بی آشیون ولی ، هرگز به آسمون تو دعوت نداشتم
چیزی شبیه گم شدنت توحریر مه، مثل نفس کشیدن من با بخار و دود
آغاز قصه زیرهمین گنبد کبود، وقتی یکی نبود ویکی هیچکس نبود
اینجا یه شب جوونی من رگ به رگ شده، روز تولد تو و شمعی که آب شد
باغای روبرو همه یک روز گر گرفت، پلهای پشت سر همه یک شب خراب شد
دعوت شدم به آینه دعوت شدم به ماه، دعوت شدم ازین شب مسموم بگذرم
انقدر پیشمی که حواسم به مرگ نیست، تو بال میزنی و من از خواب میپرم
شب روشن از ترانه ی فانوسهای توست ، میشه یه شب به عشق تو دریای درد شد
باید برای دیدن تو رد شد از کویر، باید به خاطر تو خطر کرد و مرد شد

2 دیدگاه دربارهٔ «دعوت…»

  1. دکتر این شعر زیبارو با اجازتون برای وبلاگمون برداشتیم…
    اسمتون هم که حتما ذکر شده…باعث افتخاره!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.