غزل شماره دویست و هفتاد و چهار
زن می رسد با حوله ای از عشق بر شانه
بر ماسه ها گویی صدف پوشیده دردانه
ای زن چه توفان با تنت داری که در پایت
از جای بر می خیزد این دریای دیوانه ؟
دانای این کار است و می داند چه خواهد کرد
با ما بِدین رهپوییِ آرام و سلّانه
در حیرتم دیگر ز جانِ ما چه می خواهند
در ساحلِ دورِ خزر بُت های فرغانه
فرهاد و من افسانه های باقیِ عشقیم
جز عشق مَردُم از چه می سازند افسانه ؟
نارنج زارش را طمع بیش از تماشا نیست
مستیم و دیوانه که ما را می برد خانه ؟
شاعر ! خرابی باز و آسان تر توانی کرد
با این خرابی ماه را دعوت به ویرانه
بانوی دریا ! عشقبازی چانه می خواهد
منّت خدا را شاعران رندند و پر چانه
پری خوانی_قطره_ امیرحسین الهیاری