کف به لب آورده خشمگین و غضبناک
وان نفس تیره را به خاک فرو داد
پس به من ِ خیره، خیره کرد نگاهی…
وان دو ابَر شاخش از ستاره مرصع
ماه چو خر مهره ای به گردنش آویز
عربده ای جست در حریم سیاهی
آه! هلا نره گاوِ تیره ی مغموم!
چند نشینی که من ز جای در آیم؟
مردِ نبرد آزموده ی شب دیجور
پیش هجوم تو کی ز پای در آیم؟
بر عبثی…واز تو وحشتم نفزوده است!
دیر نپاید دگر کاز آن سوی دریا
سر زند آن آفتابِ خنجر در مشت
آینه ای از جوانیِ من خاموش
کاو چو تو ظلمت فروش گاو بسی کشت!
میبردت پس کشان کشان به سر بام
واز پی او من روانه تا مگر از درد
چشم کنم گرم پیش نعشِ تو آرام
خسته ام از گاو و گاو کش به تمامی
خسته تر از چرخش مکرر ایام
اینک گوساله ی تو تا شبِ دیگر…!