تنی که نقشِ نگارینِ فرشِ افشار است
فقط برای تماشا و روی دیوار است !
گره به کار سلیمان فتاده است آری
که هدهد آمد و قالی هنوز بر دار است
مگر به سعدی شیراز می رسد نَسَبَت
که هر کجا بروی عشق از تو ناچار است ؟
□□□
رسیده از سفر و نارسیده می گویی
” مرا ببوس ” بخوانم که آخرین بار است ؟
ببین نیامده از جانِ من چه می خواهی
چقدر مردمِ چشمِ تو مردم آزار است ؟!
عنانِ حوصله از دست می رود بنشین
که شب همیشه دراز است و وقت بسیار است !
□□□
به غارِ باغِ انارینِ تو سلام و سلام
به اژدهای مهیبی که خفته در غار است
ببین برایت از این داستان چه ساخته ام ؟
حریفِ عشق تو شاعر که نیست معمار است
اگر محک زَنَدَت زرگر است و زرگر هیچ
وَاگر ندیده بسنجد عیار ، عیّار است
خوش آن زمانه که آوازی از تو می خوانم
زمانه ای که فقط لاشه ها به منقار است
تو هر کجا بروی پای ماندنت اینجاست
اسیرِ نقطه شدن سرنوشت پرگار است