مگر تو باز کنی بندِ زلف را که دمی
شود کرانه ی این رودِ بی کران پیدا
حریر پیر هنت آسمان و میبینم
که گشته ماه در آن سوی آسمان پیدا
تنت تمامِ جهانِ من و خوشا که شده است
ز پشت ِ پیرهنت نیمی از جهان پیدا
امیرحسین الهیاری
پروانه میپرسد پایان جهان کجاست…
مگر تو باز کنی بندِ زلف را که دمی
شود کرانه ی این رودِ بی کران پیدا
حریر پیر هنت آسمان و میبینم
که گشته ماه در آن سوی آسمان پیدا
تنت تمامِ جهانِ من و خوشا که شده است
ز پشت ِ پیرهنت نیمی از جهان پیدا
امیرحسین الهیاری
صدای ادبیات ، آرام و ملایم و مداوم است. جریان دارد و چشمه است ، جویبار است ، می آید که بسازد ، عمارت کند ، سیل نیست که به کندن بنیانی کمر بسته باشد. این نوع از ادبیات است که هست! که ماندگار است… می ماند… تو بخواهی یا نخواهی! هوچی های کوچک و بزرگ! را ببینید که چگونه به تکانی آبشان از آسیاب می افتد… این گواهی گفته های من….!