…………………. غزلی و خبری

#سفیر_فرهنگی_انجمن_ام_اس_شدیم
.
.
.
۲_
حیلتِ سودابه است مکرو فسونم
دایه ی تبدیلِ شیرِ عشق به خونم!
روی چنان لاله سرخ کرده ام اما
داغ ببینی چو بنگری به درونم
هر که مرا دید دل برای تو سوزاند
هر که تو را دید شد گواه جنونم
بی خودم از خویش و بس ز خود خبرم نیست
خلق بپرسند از لبِ تو که چونم
راه ندادی مرا چو مِـی به حرم شیخ!
خواجه نینداختی ز خانه برونم!
می رسم از دردِ پیچ و تاب به پرتاب
همچو فلاخن ز حدِّ خویش برونم
قامتِ ما گرچه کژ نمایدت ای دوست
چون نگری حُلّه هاست بار هیونم

……… بخش د یگری از گفتگوی من با روزنامه ی آسمان آبی


_شعرِ ادونیس ، در یک دگردیسی دایم قرار دارد و مدام در حالِ بار گرفتن و پیچیده شدن است. ببینید او به عنوان یک شاعرِ پیشرو هرگز به نفی و انکارِ گذشته و گذشتگان و میراثِ لا اقل زبانیِ ایشان بر نخواسته بلکه تجربیات و دست آورد های آن ها را در جهتِ شکستن مرزهای زبان و آفرینش و تعریفِ حدودی تازه برای شعر به کار گرفته است. حدودی که خود ، نخستین شکننده ی آن هاست. کارِ ادونیس، انکارِ حدودِ شعر است ، انکاری منطقی و مبتنی بر تجربه. البته هر چه درباره ی او میگویم ، در ذهنم مثالی از خودِ او دارم برای نقض و ردّ ! و این هم از ویژگی های ادونیس است!. بعد هم این که شعرِ مدرن ، جز در جامعه ی مدرن امکان پیدایش ندارد. امثالِ ادونیس ، شعریّتِ خود را تا حدود زیادی به فرآیندِ هجرت های اجباری مدیون اند. البته که هجرت به تنهایی برای دستیابی به “شعر” کافی نیست و نمونه اش شاعرانِ “جریانِ شعر مهجر” مثل جبران خلیل جبران که در شعریّتِ نوشته های او تردید بسیار دارم . به هر روی تحزّب و چندگانگی های سیاسی و حضور پر رونق و فعال تشکل های ناهمسو در سوریه بیش از ایران بوده _ منظورم در زمانِ ظهورِ ادونیس و شاملو و… است_. ما خیلی وقت ها در شعرمان ادای مدرنیسم را در آورده ایم و می آوریم و قبلاً گویا موفق تر بوده ایم. شعر ما امروز آن حداقل های سواد و دانش و شعور را هم در ذهن و در زبان ندارد. _ احمدرضا احمدی را مستثنی میکنم و میگذرم_. _ منظورم شعری است که داعیه ی مدرنیسم دارد و حسابِ شعری که به طرز قدما سروده میشود سواست_. #روزنامه_آسمان_آبی

…………………”آفرین عشق ” آلبوم موسیقی سنتی با اشعاری از امیرحسین الهیاری


.
.
.
“روشن”
_بر مبنای افسانه ی آذری کوراوغلو و به افتخار قهرمان آن داستان نوشته شده است و کلمه ی روشن اشاره به نام اصلی قهرمان داستان است ، کلمه ی “قیر آت” در بیت ماقبلِ آخر، نام اسب افسانه ای روشن و به معنیِ اسبِ سیاه است. کلمه ی “چنلی بل” هم که در بیت آخر آمده به معنیِ گردنه مه آلود و نام محل زندگی روشن است._

دوباره شد شبِ خاموشِ آسمان روشن
چراغ خانه ی آن ماه مهربان روشن
ستارگان به مسیرِ که چشم دوخته اند
چنین که میشود از شوق چشمشان روشن؟
هزار تیرِ شهاب است در کمان و هنوز
نمیدهد به شبِ بی امان ، امان روشن
فراز قله چو کوه ایستاده و به نگار
خطوط حادثه را میدهد نشان روشن
کجاست تلخیِ لبخندهای نایابت
چه کرد با تو نگارِ شکردهان روشن؟
نه ماجرای تو خاموشی و فراموشی است
همیشه نام تو جاری است در زمان روشن
دگر تو را چه هراسی ز سرنوشت که خود
متاع مرگ خریدی به نقد جان روشن
که در میانه ی شب های کوچ درناها
حدیث توست در آفاق بی کران روشن
کنون ز مردیِ مردانگان میانه تهی است
بیا که چون تو دگر نیست در میان روشن
صدای شیهه ی “قیرآت” کوه را لرزاند:
بمان! پیاده کجا میروی؟ بمان روشن!
نشسته خسته و خاموش و دور “چنلی بِل”
رسیده است به پایانِ داستان روشن