شراره از دل ما می کشد زبانه به سر
بیا که می زند این آتش شبانه به سر
چو موج سر به سر سنگ می زنم وقتی _
_ که دست می دهد آن حال عاشقانه به سر
میان حلقۀ آغوش مهربانت باز
مرا بگیر که دارم هوای خانه به سر
به یاد ماست اگر عاشقانه بگذارند
به روی شانۀ هم سر شبی دو ” شانه به سر ”
مردّد است نگاهت میان شادی و خشم
ز چشم های تو دارم غمی دوگانه به سر
ز کیمیای غزل بی زمان کنند مرا
گمان مدار که آید مرا زمانه به سر
……….. به دوات اشک….
.
.
.
به دوات اشک شستم سرِ کلکِ خونِ مژگان
غزل از تو بازگفتم به زبانِ بی زبانی
.
.
.
خط: رسول پاک فطرت
…………. غزلی دیگر
من از آنِ تو تو آنِ من، آه ! جن تو را پری مرا!
شورِ فایز و فراترم تا چگونه بنگری مرا
طفلِ نو رسیده پیر شد، روز رفت و شب دلیر شد
مادرِ فلک به شیرِ غم تا کجا بپروری مرا
عاشقانه گفتمت که : ماه! خود مرا ز دست شب بخواه!
ورنه تا سحر به رایگان می دهد به مشتری مرا
عمرِ باد برقرار نیست ، وَه که باد ماندگار نیست
می روم ز دستت عاقبت ای گرفته سرسری مرا!
نی چو عشق های مردمان ، رودخانه های بی نشان
عشق! نیلِ جاودان من ! باش تا که بگذری مرا
غربتِ دمادم است این ، داستان رستم است این
میکِشم غمِ برادری، میکُــشد برادری مرا
…………………. غزلی و خبری
#سفیر_فرهنگی_انجمن_ام_اس_شدیم
.
.
.
۲_
حیلتِ سودابه است مکرو فسونم
دایه ی تبدیلِ شیرِ عشق به خونم!
روی چنان لاله سرخ کرده ام اما
داغ ببینی چو بنگری به درونم
هر که مرا دید دل برای تو سوزاند
هر که تو را دید شد گواه جنونم
بی خودم از خویش و بس ز خود خبرم نیست
خلق بپرسند از لبِ تو که چونم
راه ندادی مرا چو مِـی به حرم شیخ!
خواجه نینداختی ز خانه برونم!
می رسم از دردِ پیچ و تاب به پرتاب
همچو فلاخن ز حدِّ خویش برونم
قامتِ ما گرچه کژ نمایدت ای دوست
چون نگری حُلّه هاست بار هیونم