چه خوانده ای که ملایک نشسته اند به پایت؟
چه داده ای که گدایان نمیکنند رهایت؟
قصیده بر لب و در کف پیاله آمده پیداست
ز سفره های تو بویی شنیده است گدایت!
بگو چه راز عظیمی در آستان تو جاریست
که میشوند هوایی پرندگان به هوایت
هزار غصه سر آمد، امید هست که شاید
هزار غصه ی دیگر سر آورم به سرایت
ملال، دوریِ یار است… از ملال چه پرسی؟
دگر ز حال چه پرسی؟ که زنده ام به دعایت
مدار چشم رهایی ز آهوان گرفتار
تو دامن برکاتی نمیکنیم رهایت!
چه مِهرها که نجستی، چه عقدها که نبستی
چه عقده ها که گشودی به دست عقده گشایت ا
گر که هدیه ی جان را ز عاشقان بپذیری
بگو که پر شود این بار مشهد از شهدایت!
خوشا که حق ولا را به ناکسان نسپاری
به گوش غیر نیفتد ز حلقه های ولایت
به این قلم که ز دولتسرای لطف تو دارم
بر آستانه نشستم نوشتم از تو برایت! ب
ه سنگ خورده سبویم، ذگر تو را چه بگویم؟
دگر هر آنچه تو خواهی که راضی ام به “رضا”یت
امیرحسین الهیاری