نه خسته ام ز خراسان آفتاب فروش
نه دل گرفته ام از قمصر گلاب فروش
نه نان سفره ی تبریز را نمک گیرم
نه هیچ تشنه ی مازندران آب فروش
که سر سپرده ی انگور “شاهرود” شدم
به حکم چشم تو ای دختر شراب فروش
چنین که مست و خراب از تو شد به جای شراب
بگو تو را چه دهد شاعر کتاب فروش؟
مرا بِمَست و بخوابان به پاس این همه سال
که خواب میخرم از کولیان خواب فروش!!!