اصل نخستین در بحث پیرامون شعر بودن یا نبودن یک متن، ادبّیت آن است. امروزه ظهور استعدادهای اندک و حضور کسانی که هویت گمشدۀ خود را در شاعر بودن جستجو می کنند باعث شده فضایی در شعر و به عنوان شعر آفریده شود که ماهیتش با اصل “شعر” در تناقض است. لذا به اعتقاد بنده پیش از هر گونه داوری ، باید ابتدا در برابر متنی که پیش روست ایستاد و از خود پرسید : این متن آیا به راستی شعر است؟

……………………………….. عمو مرشد!

سر طاقی شیکستست و…

درِ زورخونه بستست و…

دلای مردا خستست و…

دیگه حال کسی خوش نیست …

عمومرشد ته جاده …

تو گود غربت افتاده …

نه میل مونده نه کباده …

نفس هست و نفس کش نیست …

عمو مرشد تو پاشوره … داره پاهاشو میشوره …

مریدش نیست … مرادش نیست …

کلاش افتاده از کله اش … کجا افتاده؟

…. یادش نیست !

عمو مرشد کجان مردات؟……….

همه رفتن به باد عشقی!

سبیلت کو عمو مرشد؟……….

اونم رفته که بیاد عشقی!

سرای سرسری موند و کلاهای گشاد عشقی!

داری میری ؟ علی یارت! غلامم ! زت زیاد عشقی …!!

 

امیرحسین الهیاری شهریور ۱۳۸۵

مگر تو باز کنی بندِ زلف را که دمی

شود کرانه ی این رودِ بی کران پیدا

حریر پیر هنت  آسمان و میبینم

که گشته ماه در آن سوی آسمان  پیدا

تنت تمامِ جهانِ من و  خوشا که شده است

ز پشت ِ پیرهنت نیمی از جهان  پیدا

امیرحسین الهیاری