و اما این روزها…

نمی دانم این روز ها چه دردی هست در ذهن که مدام با خود تکرار می کند این دو بیت اخوان ثالث را :

 

حزب “ایران نوین” و “حزب مردم” نامِشان!

پس نیازی هم به سوم حزب و چارم نیست، هست؟!

حزب مردم  نیست والله حزب ایران  نوین!!

حزب ایران نوین  هم  حزب مردم نیست، هست؟؟!

این بار هم…

این بار هم  ستاره  پرستیدند

جای  خدا  مناره پرستیدند
وقتی که حرف تازه ، غریب افتاد

تشبیه و استعاره پرستیدند
موسی بیا که گاو پرستانت

گوساله را دوباره پرستیدند
تنها به یک نگاه … رها کردند

تنها به یک اشاره…پرستیدند
هستند اندکی که تو را جای_

_مردانِ مردواره! پرستیدند

 

مردان عاشقی که خداشان را

با کفش های پاره پرستیدند

 

از کتاب “عقاب قله یوشان”
چاپ اول ۱۳۸۴ و چاپ دوم ۱۳۹۱

غزلی ازکتاب “عقاب قله یوشان” که نخستین کتاب من است، چاپ شده در نشر روشن مهر ۱۳۸۴

و تجدید چاپ شده در ۱۳۹۱

این غزل را در شبی سرودم که بهروز منزوی عزیز تماس گرفت و خبر در گذشت
حسین منزوی را داد…

بکش دوباره به پیشانی اش  تفنگِ بزرگ!

بزن به ریشه ی خورشیدی اش  کلنگِ بزرگ!

به   سرشکستنت آری  رسیده است ، این بار

علامتِ نزدن نیست  مرگ  سنگ بزرگ

به افتخار شما مینوازد آن سو ها

به گردن شتر لوک مرگ  زنگ بزرگ

کنون تن تو و آن بی کرانِ دریایی

زمین کجا تو کجا ؟ نازنین! نهننگ بزرگ!

در آن  نه روز و نه شب ، بی زمانِ دور از دست

میان حیرت آیینه ها، درنگِ بزرگ_

_خدا به قصد نوازش نشسته شانه به دست

بلندِ روشن خاکستری! قشنگ بزرگ!

تهمتن من اسیر شغاد عقربه ها

میان حفره ی شش سو شکست، جنگ بزرگ

سیاه شد همه ی طاق آسمان  انگار

رسید قصه ی رنگین کمان  به رنگ بزرگ

برای چیده ماه آمدی و آخر کار

تو  هم  که پنجه به خالی زدی پلنگ بزرگ

متن نامهء استاد مشفق کاشانی دربارهء کتاب”آن حرف دگر”

به نامِ چاشنی بخش زبان ها

 

برومند باد آن همایون درخت

که در سایه آن توان برد رخت

 

 

محضرِ شاعر مبتکر وهنرمند جناب آقای امیرحسین الهیاری

 

با سلام و درود،

 

خاطر مبارک را مستحضر می دارد که در چند ماه اخیر مجموعه ارزشمند “آن حرف دگر” اثر ماندنی آن عزیز، مونس شبهای تنهایی من بوده است و اگر بگویم بارها وبارها سطر به سطر آن را خوانده و با دریافت نکات تازه و بکر که از طبع زلال شما در واقعه جانگدازکربلا با این همه ترکیبات تازه وبدیع وتصاویر جاندار و خیال انگیزسرچشمه گرفته، بهره ها برده ام ودر پای این نخل تناوری که با اشک و آه پرورده شده است از بن دندان و ژرفای جان گریسته ام  سخن به گزاف نگفته ام.

کمتر مجموعه ای را درباره حادثه طف دیده ام که تا این حد ارادتمند را تحت تاثیر قرار داده باشد. گواه این مدعی مقدمه جامع و زیبایی است که استاد فرهیخته و بی همتا، حضرت بهاء الدین خرمشاهی با اعجاز و ایجاز به قلم آورده و همانند کتیبه ای بر دیباچه آن حرف دگر می درخشد و با این ترتیب ذهن و زبانم به غیر از تحسین چه میتواند بگوید و یا بنویسد؟از خداوند بزرگ توفیق هر چه بیشتر آن عزیز را مسئلت دارم، چنین باد و چنین تر.

با احترام

مشفق کاشانی

۲۸/۱/۱۳۹۰