شراره از دل ما می کشد زبانه به سر
بیا که می زند این آتش شبانه به سر
چو موج سر به سر سنگ می زنم وقتی _
_ که دست می دهد آن حال عاشقانه به سر
میان حلقۀ آغوش مهربانت باز
مرا بگیر که دارم هوای خانه به سر
به یاد ماست اگر عاشقانه بگذارند
به روی شانۀ هم سر شبی دو ” شانه به سر ”
مردّد است نگاهت میان شادی و خشم
ز چشم های تو دارم غمی دوگانه به سر
ز کیمیای غزل بی زمان کنند مرا
گمان مدار که آید مرا زمانه به سر
…………. غزلی دیگر
من از آنِ تو تو آنِ من، آه ! جن تو را پری مرا!
شورِ فایز و فراترم تا چگونه بنگری مرا
طفلِ نو رسیده پیر شد، روز رفت و شب دلیر شد
مادرِ فلک به شیرِ غم تا کجا بپروری مرا
عاشقانه گفتمت که : ماه! خود مرا ز دست شب بخواه!
ورنه تا سحر به رایگان می دهد به مشتری مرا
عمرِ باد برقرار نیست ، وَه که باد ماندگار نیست
می روم ز دستت عاقبت ای گرفته سرسری مرا!
نی چو عشق های مردمان ، رودخانه های بی نشان
عشق! نیلِ جاودان من ! باش تا که بگذری مرا
غربتِ دمادم است این ، داستان رستم است این
میکِشم غمِ برادری، میکُــشد برادری مرا
“پری خوانی” برگزیده ی دهمین جشنواره ی شعر فجر شد
عاشورایی……..
غزل شماره سیصد و چهل و یک
ای تن به روی نیزه سرت را نگاه کن !
لب های خشک و چشمِ ترت را نگاه کن !
گفتند با رقیّه که : دیدارِ آخر است
ای دخترک بیا پدرت را نگاه کن !
باور نمی کنی جگرت تیر خورده است ؟
بر روی دستِ خود جگرت را نگاه کن !
” الشمس ” و ” القمر ” چو ز “حسبان ” گذشته اند
ای شمس یک نظر قمرت را نگاه کن !
عریان و تکه تکه به صحرا فتاده است
امّ البنین بیا پسرت را نگاه کن
یک آهوی ختایی و یک صد هزار تیر ؟!
آهوی فاطمه سپرت را نگاه کن !…
وا حسرتا که هر دو شکستند یک زمان
عبّاس را ببین کمرت را نگاه کن !