غزلی ازکتاب “عقاب قله یوشان” که نخستین کتاب من است، چاپ شده در نشر روشن مهر ۱۳۸۴

و تجدید چاپ شده در ۱۳۹۱

این غزل را در شبی سرودم که بهروز منزوی عزیز تماس گرفت و خبر در گذشت
حسین منزوی را داد…

بکش دوباره به پیشانی اش  تفنگِ بزرگ!

بزن به ریشه ی خورشیدی اش  کلنگِ بزرگ!

به   سرشکستنت آری  رسیده است ، این بار

علامتِ نزدن نیست  مرگ  سنگ بزرگ

به افتخار شما مینوازد آن سو ها

به گردن شتر لوک مرگ  زنگ بزرگ

کنون تن تو و آن بی کرانِ دریایی

زمین کجا تو کجا ؟ نازنین! نهننگ بزرگ!

در آن  نه روز و نه شب ، بی زمانِ دور از دست

میان حیرت آیینه ها، درنگِ بزرگ_

_خدا به قصد نوازش نشسته شانه به دست

بلندِ روشن خاکستری! قشنگ بزرگ!

تهمتن من اسیر شغاد عقربه ها

میان حفره ی شش سو شکست، جنگ بزرگ

سیاه شد همه ی طاق آسمان  انگار

رسید قصه ی رنگین کمان  به رنگ بزرگ

برای چیده ماه آمدی و آخر کار

تو  هم  که پنجه به خالی زدی پلنگ بزرگ

به درخت…

دلم میخواد تو دفترم

جای جریمه تا ابد

چارقد گلدار بکشم

آهای معلمای بد!!

 

انگاری خورشید خلیج

یه جا زمینگیر شده بود

آهو دیگه نفس نداشت

وقتی رسید دیر شده بود

 

مست چشاشو هم گذاشت

تو اون دقیقه های سخت

غریبه ها  تبر به دوش

رسیده بودن به  درخت

خطاب به نماینده…!

خطاب به نماینده

 

تاریخ جهان _و نه فقط تاریخ ایران_ تاریخ جنایتکاری است. چنان که هر گونه سیر و سلوک در آن ، اگر همراه
با درجاتی از ادراک و شعور باشد جز به افسردگی و یاس و اندوه راه نخواهد برد. و
این چنین است که گاه ادبیات _ وهنر _ پناهگاهی می شود برای گریز از آن سلسله ی
جاری تلخ وقایع در زمان که همواره خالی از مهر بوده و خالی از صلح و خالی از
احترام به مراتب عالیه انسانی.

با همه ی این ها اما گاه دست توانای تاریخ ، گریبان تو را میگیرد و از آن چله ی مطبوع مخدر که با
ادبیات_هنر_ گرفته ای بیرون میکشد، اجباری از آن دست که  وامی داردت به اندیشه درباره ی ساختار جامعه ای
که از تعریف “ملت” ، فقط چهارچوب مرزهای جغرافیایی را دارد. جامعه ای که دچار بحران هویت است. بحران هویت ملی.

مجمع الجزایر پراکنده ی اقوامی است که اجتماعشان در کنار هم دلیلی موجه تر از مرزهای بسته ی جغرافیایی
ندارد و این ساختار ایلیاتی _اکنون محلاتی!_ همواره از داشتن کدخدا، ریش سفید ،
نماینده   ناگزیر بوده است. بی که اصلا به
چیزی تحت عنوان دموکراسی بیندیشد. گله همواره چوپان داشته است و باغ  باغبان و دشت   دهقان.

وایل  رییس داشته و کارفرما و البته نماینده.

و چنین بوده و هست.

“مجلس” که از مشروطه تا کنون هویت ساختارمندی پیدا کرده
تلاشی بوده در جهت اجتماع نمایندگان مناطق _ اقوام_ و حرکتی در جهت دستیابی
به آن اکسیر کم یاب گریز پا : “قانون”.

و اما تمام این چند جمله که گفتم خارج از بحث بود! و بررسی آسیب شناسانه ی رویکرد چندگانه با قانون در
حوصله و سواد نگارنده نیست.
اصلا این ها را برای چه نوشتم؟ نمیدانم! شاید باید از اینجا آغاز کنم، ذهن پریشان پراکنده گو  به طلب چیزی آمده است و طلب کردن و خواستن
همواره برای من سخت بوده و سنگین. پس بگذار حرف آخر را همینجا بزنم:

آقای نماینده ی محترم شهرستان های ابهر و خرم دره!

من  شعارهای تبلیغاتی شما را نخوانده ام ، پوسترهایتان را هم ندیده ام اما می دانم آن چه به عادت
بر این نقش هایی که چند روزی  مهمان دیوارهای شهرند نوشته میشود چیزهایی است که ما جماعت عوام نه از آن ها سر در می آوریم  نه به درد ما میخورند و نه نمایندگان ما اندازه ی آن حرف ها هستند… عدالت، توسعه، برابری، وحدت…

جناب نماینده! “بهارستانی” شدن گویی این خصلت مشترک را برای همه ی اهالی اش دارد که آن
ها را از پاییزستانی ها! بی خبر میکند!

من نمیدانم مطلبی که در ادامه می آید از نظر شما چند ” فوریت ” دارد ، کدام “هیئت”
با آن مخالف است، در لابی چه ” جناحی” است؟ اما امیدوارم شما که اهل این
حرف ها هستید، از لابی وجدانتان و با موافقت هیئت فطرت انسانی و فوریت مسئولیت
خطیری که به عنوان نماینده پذیرفته اید _ و حتی برای دست یافتن به آن  جنگیده اید!_ در مقام شنونده قرار بگیرید.

با تمام اعتباری که هنر این شهرستان به بنده داده است و با همه ی شناخت نزدیکی که از وضعیت اسف بار
ورزش و ورزشکاران و قهرمانان افتخار آفرین و کم ادعای رشته های ورزشی شهرستان دارم
از شما میخواهم نسبت به وضعیت فعلی قهرمان “بادی کلاسیک” ایران
آقای  احمد مهری  اقدامات لازم را مبذول فرمایید!.

احمد مهری جوان ۲۸ ساله ای است که با قریب به ده سال زحمت مداوم و هزینه شخصی و بی هیچ حمایتی و با
آن “حداقل امکانات”!_ که به برکت همت امثال شما ! در شهرستان ها وجود
دارد_ امسال بر سکوی نخست مسابقات بادی کلاسیک کشور ایستاد و نام ابهر را در برابر
چشم های حیرت زده ی پایتخت نشینان بلند کرد.

جوانی اصالتا روستایی با دست هایی که با مفهوم  مقدس  “کار” عمیقا آشناست.

و بی شک عنایت ندارید ! که تنها “عنایتی” که به مقام او شد این بود که به همت سید سعید
نقوی_استاد پیشکسوت بدنسازی و قهرمان اسبق کشور_ چند بنر به افتخار احمد مهری بر
سر در کوچه ی “باشگاه برادران” نصب کردند که همه ی آن ها به دلیل این که
عکس فیگور قهرمان جوان ما را داشت  برای
اذهان عمومی نامناسب !! تشخیص داده شد و توسط برادران همیشه در صحنه نیروی انتظامی
پایین کشیده شد!!!!

و این چنین از جوانی که سلامت و زیبایی بدنش می تواند الگو و سرمشق جوانان در معرض خطر اعتیاد و هزار
بلای دیگر باشد در  همان ابتدای امر تقدیر
و تشکر شایان به عمل آمد! و نیز خبر موثق دارم که احمد مهری  دعوت آقای “ص” را برای مربیگری در
باشگاه های شهر زنجان به دلیل عرقی که به زادگاهش دارد رد  کرده است.

باری، احمد مهری به
مسابقات آسیایی “بادی کلاسیک” دعوت شده است و اکنون اگر هزینه های آماده
سازی او برای آن مسابقات تامین شود بی شک خواهد درخشید و نام شهری را که گویا شما
نماینده ی آن هستید بلند آوازه خواهد کرد.

و از این نمونه ها چه در ورزش و چه در هنر این دیار فراوان هستند و بودند! و بودند و در خاموشی و انزوا
به مرزهای فراموشی رفتند و قدر عظیم رنج ها
، افتخارات و رنگ روشن حضورشان کمتر شناخته شد و یا هرگز نشد!

و از این دست بسیارند و شما چه میدانید؟؟؟ که اگر شما و شمایان
میدانستید اکنون روزگار دیگری بود برای هنر و ورزش این خاک… و بگذریم که
شاید شما بگویید از جانب ورزشکاران و هنرمندان به شما مراجعه نشده است! که اگر بگویید چه توجیه عبثی کرده اید! این شما
هستید که باید پیگیر احوال و روزگار اینان باشید ، شریک شادی پیشرفت ها و یار
روزهای تلخ شکست… مگر چند نفرند این ها؟ پنج نفر؟ ده نفر؟؟؟

این چند خط را که با عذاب مضاعف نوشته ام با این بیت صائب تبریزی تمام میکنم که

دست طلب چو پیش کسان میکنی دراز

پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش!
و فکر میکنم که پلی که با این نوشتار بستم  آبروی کلمات را چه
گران خرید و خرسند میشوم، فارغ از این که از “کسان” یا “ناکسان”  خواسته باشم لبخند میزنم  و
زهی متن که با لبخند تمام شود.

 

“امیرحسین الهیاری”

 

 

 

در استکان حریفانه…

ببار ! _پاک تو ام _ بر عدم بریز مرا

برقص! _خاک توام_ در قدم بریز مرا

لبی بنوش و بنوشان و تلخکامی را

درون معدن خرمای بم بریز مرا

تن مرا غزلی عاشقانه کن آنگاه

لغت لغت به قدوم قلم بریز مرا

…..

از ابر های سکونم بگیر و دیگر بار

به رودهای پریشان غم بریز مرا

اگر که در شب شیدایی ات شراب شوم

در استکان حریفانه   کم  بریز مرا

وگر که بر سر تنهایی ات خراب شوم

شبیه زلف سیاهت به هم بریز مرا….