با آبراهام در شهر کتاب!!!

 

بر این باورم که شرایطِ کلیِ حاکم بر جامعه  _هر قدر هم که این عنوان گنگ و تعریف ناپذیر باشد_  گاهی به شکل چیزی جدا از اجزایی که سازنده آن هستند در می آید،  چیزی قدرتمندتر ،فراتر وبیشتر   که به گونه ای نامحسوس می تواند به بسیاری از رفتارها و گفتار ها جهت بدهد _ و ایضا به بسیاری از نوشتار ها_

 

مثلِ ابری سنگین که به ناگاه تنِ فربه خود را بر چارپایه آسمان رها کند.چیزی فراتر از بخاراتی که احتمالا   اجزای سازنده او هستند! چیزی ورای همه فرآیند های طبیعت که در نقطه ای از جهان ما دست به دست هم داده اند تا این تنِ فربه بر خلاف نیروی عظیمِ گرانِش به آسمان فرستاده شود و منِ عابرِ پیاده را هراس رگبار بی موقع بهاری  بردارد که بر می دارد هم!

باران…بله!…بارانِ اسیدی تهران که حال با پدیده نوظهورِ گردو غبار هم در آمیخته!

بله…باران یا چیزی شبیه آن…باران می آید تا ریه های این شهرِمسلول را _شده حتی برای دقایقی اندک_  بشوید ، پس پناهگاهی جست باید!

و فکرِ این روزها درگیرتر از همیشه _ و شاید هم چیزی از ناخوآگاه_ مرا میکشانَد به اینجا و ناخواسته مایه ای فراهم میکند از حسرت ودرد برای این قلمِ گریزان از نوشتن _لابد زیر تن فربه ابری با توان تاثیر گذاری نامحسوسش_…این جا شهر کتاب است.

 

شهر کتاب…کتاب…با عنوان های مسحور کننده…با نویسندگان ، مترجمان و شاعرانی که نامشان چون نام قدیسان _دست نیافتنی ورمزآلود_ بر دیوار های این صومعه حک شده.کتاب و وسوسه خواندن و درد نوشتن! و من تازه فکر میکنم به این که چند ماه است کتابی نخریده_و نخوانده_ ام! ای دریغ! کتاب ، مهمترین ابزارِ صاحبان قلم… آن یار مهربان و دانا و خوش بیان و البته بی زبان _ وبیشتر سرخ زبان و کمتر چرب زبان_  به راستی چه شده است؟ این چندین ماه چرا این خلاء _ این خلاءِ به راستی بزرگ_ را در میانه روحم حس نکرده بودم؟! جای خالی کتاب را… آن هم برای کسی که ادبیات بزرگترین دغدغه زندگی اوست… ای عبث!

و به یاد می آورم که امسال حتی به نمایشگاه کتاب تهران هم نرفتم! نرفتم که توان خرید نبود! و باز به یاد سال های کمی دورتر می افتم. سال های اوایل دانشگاه_حالا ده سال گذشته کمابیش_ که از دانشگاه شهید بهشتی تا نمایشگاه کتابِ آن موقع، پیاده ده دقیقه راه بود و فکر میکنم آن موقع بهتر میشد کتاب خرید و بیشتر.

همان سال ها بود که هِرَمِ طبقه بندی نیازهای بشریِ”آبراهام مازلو” را یک روز عصر  استادی شیر پاک خورده به ما  درس داد و درس نبود  وسیلی بود به گوش جانمان که بر اساس  این هرم حالا ما کجای نیازهایمان ایستاده ایم؟

و حال اینجا شهر کتاب است…خب! بسم ا…! اما نه! نه به چیدن آمده ام و نه به چشیدن! درنگی در برابر هر غرفه به تناسب علاقه و سلیقه، به فراخور نیاز. این قسمت،شعر شاعران معاصر…مجموعه کامل اشعار مرحوم حسین منزوی با تیراژ ۳۳۰۰ نسخه به چاپ دوم رسیده و با قیمت ۱۸۵۰۰ تومان… نوشِ ناشرش!!… و فکر   ناگهان به حساب و کتاب می افتد که حالا چندم برج است و چقدر برای چه و چقدر برای که و هر آنچه در حساب بانکی و جیب ها ! هست و از بدهکاری و بستانکاری و یارانه…! در اندک زمانی محاسبه و تقسیم میکند و سهم عادلانه ی خرید کتاب را میدهد! که ۱۸۵۰۰ تومان برای خرید کتاب امروز نمیتوان داد! خرج های واجب تری هست! خرج های واجب تری هست و من احساس میکنم که مدام دارم از هرم  نیازهای “آبراهام مازلو” فرود میآیم… اما تا کجا؟

و او _”آبراهام!”_ را تصور میکنم چیزی شبیه رابینسون کروزوئه با دندان های فاصله دار و ریش انبوه که نوک هرمش نشسته و به سقوط من واین قلم غش غش میخندد!

او میخندد و من کتاب منزوی را میبندم و با احترام سر جایش میگذارم تا بعد.

و بعدی همینطور و بعدی و بعدی… با وسواس کتاب ها را برمیدارم و فقط به قیمت هایشان نگاه میکنم…..”پس این همه کتاب را برای که چاپ میکنند؟” فکر میپرسد…. “برای هر که هست برای تو نیست!” و خود پاسخی در خور میدهد به خود! پاسخی خلاص کننده ودندان شکن.فکر میداند که  هر چه بیشتر بخواند پرتر و بهتر میتواند بنویسد… اما بنویسد که چه؟ به یاد می آورم که _خیلی پیشتر هم نه_ رئیس معتبرترین نشرِ شعر در ایران به من گفته که “شعرهایت خوب است، خصوصا با آن دو کتاب که قبلا چاپ کرده ای و چنین  و چنان، اما ما کار نمیکنیم چون مردم این روزها شعر نمیخوانند! آن هم شعر شاعران جوان را!!”

“من هم حتما باید بمیرم تا کارهایم در روال چاپ که روالی هم نیست بیفتد؟”این را علنا به او میگویم. پوزخندی میزندکه  ای فلانی!تا آن وقت که توی جوان بمیری منِ پیر یکصد کفن پوسانده ام!

و من هم میخواهم به روی مبارک آقا بیاورم_ ونمی آورم_ که پسران و نوه ها و نتیجه ها و ندیده های شماو ایضا مال من خواهند آمد واین سیکل معیوب تا کجا ادامه میخواهد بیابد؟

به غرفه ادبیات داستانی ایران میرسم.

“قطره محال اندیش” محمود دولت آبادی را برمیدارم و از سر تصادف این کتاب از سال ۱۳۸۳ اینجا مانده بوده تا من آن را بردارم و قیمتش را نگاه کنم که میکنم و درد صد برابر میشود!۳۰۰۰ تومان! به تصویرِ متفکر دولت آبادی کبیر _روی جلد کتاب_ نگاه میکنم که اندوهناک سر به پایین افکنده.با ۳۰۰۰ تار سپید بر سر و همین مقدار کمابیش بر آن سبیل افسانه ای…و بعد همه چیز عوض میشود. چقدر کتاب در این مملکت ارزان است!

۳۰۰۰ تومان!معادل قیمتِ چهار لیتر بنزین! معادل قیمت یک کیلو سیب متوسط که در میادین تره بار شهرداری برای قشر متوسط عرضه میشود!معادل قیمت یک دی وی دی طنز مبتذل هفتگی!

و چقدر همه چیز با همه چیز تناسب دارد!

و حال در ذهن من همه نتیجه ها عکس میشود!آه که چقدر کتاب در این کشور ارزان است! و افزایش کمابیش قیمت سالانه اش نه به خاطر ارزش افزوده بر اثر آفریننده اش که به سبب تورمی است که در حق کاغذ روا میشود! روی بر میگردانم دوباره به سمت شعر معاصر ایران که حال گرانترین کتاب هایش معادل قیمت یک کیلوگرم گوشت گوسفندی بی دنبه! است…و با این روند فزاینده تورم و گرانی کم کم  مردم این سرزمین ناباورانه در خواهند یافت _چنان که من ناباورانه  در یافته ام_ که چقدر در مقایسه ، کتاب ارزان تر از چیز های دیگر است و با این همه باز مجال خریداری اش نیست و خریدارانش هم به هزار دلیل مادی و معنوی و فقر فزاینده فرهنگی هر روز تحلیل میروند و میکاهند! بله ما مردم داریم دست در دست هم مینهیم به مهر و آرام آرام از هرم نیازهای “آبراهام” پایین میاییم.

“آبراهامی” که آن نوک نشسته و هنوز دارد غش غش میخندد… میخندد که چه ارزان و چه گران تو نجاری هستی که ابزار نداری و نمیتوانی یک چارپایه بسازی و از این هرم بالا بیایی؟!

در قسمتی از همین شهر کتاب، یک کاسه لعابی را که اندک اثری از هنر و کار دست انسانی دارد _گیرم سری سازی هم هست ونمونه بسیار دارد_ میبینی که به قیمت ۸۰۰۰۰ تومان فروخته میشود و یا یک گلیم با طرح و رنگی نه چندان چشمگیر ۲۹۰۰۰۰ تومان!

و آن ها بهتر فروش میروند و بیشتر و من نگران میشوم که نکند مردم پول یارانه های نقدی شان را می آورندو اینجا کاسه و گلیم میخرند!!

باری… من و “آبراهام” هردو همانجا ایستاده ایم که بودیم و ساعتی به حیرت گذشته است…و این سوتر دخترک سه ساله ام ایستاده به کناری و فکر میکنم به او و به نسل آینده ای که در راه است تا از این آشفته بازار امروزِ فرهنگ و هنر و نشر و کتاب _ که میراث مکتوب گذشته و تکیه گاه او خواهد بود_ چه توشه برگیرد و چه به یادگار بگذارد؟!

سرم را بالا میگیرم و از شهر کتاب بیرون می آیم ، در یک دستم دست دخترکم و در دست دیگرم”قطره محال اندیشِ” دولت آبادی و هنوز عرض خیابان را طی نکرده ام که رگبار فرو میبارد.

امیرحسین الهیاری

www.moghane.ir

 

یک دیدگاه دربارهٔ «با آبراهام در شهر کتاب!!!»

  1. سلام استاد
    تقصیر خودمان نیست به خدا
    ما ایرانی ها (البته کم کم باید گفت ما اعراب) مدت هاست شستشوی مغزی یا درست ترش تخلیه مغزی شده ایم وقتی مغزی نباشد کتاب به چه کار می آید وقتی نتوانی درباره چیزی که خوانده ای فکر کنی! این روز ها معده ها به جای مغز ها تصمیم میگیرند این روزها که حتی برای عواطفمان سنگ دلان تصمیم می گیرند
    به خدا تقصیر خودمان نیست.
    با خاطره های دور بی معنی
    در جاده بی عبور بی معنی
    رد می شوم از خودم از احساسم
    رد می شوم از غرور بی معنی
    از کوچه عشق های پوشالی
    با منطق بوف کور بی معنی
    رد می شوم از کنار این مردم
    این مردم بی شعور بی معنی
    از ترس سه قطره خون بی ارزش
    دل بسته به این حضور بی معنی
    با خنده چندش آوری اما
    انگار که مرده شور بی معنی
    می آید و زنده زنده می شوید
    تا زنده برد به گور بی معنی
    …………
    آن قدر دل تنگتانم که هر روز را سه شنبه می بینم
    هر چند سه شنبه ها هم… با این همه سه شنبه ها خوبند خدارا چه دیدی شاید یکی از همین سه شنبه ها با چشم غیر مسلح رویتتان کردم
    یا علی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.