هم چون غزل بر زبان باش……

هم چون غمِ عشق در دل ، هم چون غزل بر زبان باش
ای خفته در سینۀ من ، حکمِ نفس باش جان باش
مصری و بوی عزیزت دارالشّفای رسولی است
ای عطر پیراهنِ گل تا خاک کنعان وزان باش
خورشیدِ تنگِ غروبم ، تا در افق سر بکوبم
بسیارم از دست رفته است ، با مانده ام مهربان باش
آه این دلِ ماجراجو از جُستن عشق خسته است
معشوقِ من ! _خوب یا بد_ پایانِ این داستان باش
در حلقۀ صحبت ما همواره نامِ تو می رفت
این بار خود نیز ای عشق چون نامِ خود در میان باش
بارِ گران را به دوشت روزی نهادند و گفتند :
بالاتر از آسمانی ! بالاتر از آسمان باش !
در خواب شیخی ز شیراز دیدم که در پرده می گفت
ای مرد جانِ تو شعر است در جانِ خود جاودان باش
با زخم هایی که دارم در عهدِ تو استوارم
من هرچه گفتم همانم ، تو هر چه خواهی همان باش
پری خوانی _ قطره

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.