غزلی ازکتاب “عقاب قله یوشان” که نخستین کتاب من است، چاپ شده در نشر روشن مهر ۱۳۸۴
و تجدید چاپ شده در ۱۳۹۱
این غزل را در شبی سرودم که بهروز منزوی عزیز تماس گرفت و خبر در گذشت
حسین منزوی را داد…
بکش دوباره به پیشانی اش تفنگِ بزرگ!
بزن به ریشه ی خورشیدی اش کلنگِ بزرگ!
به سرشکستنت آری رسیده است ، این بار
علامتِ نزدن نیست مرگ سنگ بزرگ
به افتخار شما مینوازد آن سو ها
به گردن شتر لوک مرگ زنگ بزرگ
کنون تن تو و آن بی کرانِ دریایی
زمین کجا تو کجا ؟ نازنین! نهننگ بزرگ!
در آن نه روز و نه شب ، بی زمانِ دور از دست
میان حیرت آیینه ها، درنگِ بزرگ_
_خدا به قصد نوازش نشسته شانه به دست
بلندِ روشن خاکستری! قشنگ بزرگ!
تهمتن من اسیر شغاد عقربه ها
میان حفره ی شش سو شکست، جنگ بزرگ
سیاه شد همه ی طاق آسمان انگار
رسید قصه ی رنگین کمان به رنگ بزرگ
برای چیده ماه آمدی و آخر کار
تو هم که پنجه به خالی زدی پلنگ بزرگ
آمد به خوابم مردی که خاکستری بود…
شاعر تو را زین خیل بیدردان کسی نشناخت
تو مشکلی و هرگزت آسان کسی نشناخت
جسم تو را تشریح کردند از برای هم
اما تو را ای روح سرگردان کسی نشناخت