نقدی بر عقاب قله یوشان

این  متن را سالار عبدی گرامی ، منتقد خوب شعر معاصر با لطف بی پایانی که دارد بر کتاب عقاب قله یوشان نوشته است که عین متن ایشان بی کم و کاست در اینجا آورده میشود و با سپاس دوباره از او…

 

عقاب قلّه پوشان در بوتۀ نقد

      امیرحسین اللهیاری ، از شاعران خوب ، جوان و خوش آتیۀ امروز است. وی متولد ۱۳۶۲ شهرستان ابهر زنجان است. پزشکی خوانده است و مجموعۀ دیگری با عنوان ” آن حرف دگر ” که هفتاد و دو رباعی عاشورایی را در بر می گیرد همین امسال – ۱۳۹۰ – به بازار نشر عرضه کرده است. و اما ماجرای مجموعۀ غزل عقاب قلّه پوشان..!

      این مجموعه ، در هزار نسخه ، توسط انتشارات روشن مهر در ۵۶ صفحه چاپ و منتشر شده است . مقدمۀ آن را آقای بهاء الدین خرمشاهی نوشته است و من مدتی پیش از طرف یک دوست آن را دریافت کردم و با خواندن چند غزل از آن پی بردم ، با شاعری توان مند و آشنا به ظرایف و دقایق شعر روبه رو هستم که به سهولت تواند غزل سرود و غزل سرود! در طول این  مدت بارها و بارها این مجموعۀ کم حجم را خواندم– خاصه برخی غزل هایش را – ، طوری که از حفظ شدم و این اشتیاق و علاقۀ من به شعر اللهیاری دو علت عمده داشت.

      اول این که روح و حال و هوای شاعرانگی حسین منزوی به شدت بر شعر اللهیاری سایه انداخته بود و من در بسیاری از غزل ها ، این آموزه های متاثرانه را می دیدم و این موضوع برای من که بالغ بر ده سال است شعر معاصر را در حوزۀ غزل ، با محوریت حسین منزوی بزرگ می کاوم بسیار لذت مند و حایز اهمیت بوده و است. البته اگرچه بارها در سلسله نقدهای پیشین نیز به کرات از من خوانده و شنیده اید که شاعران سی و پنج سال اخیر زبان پارسی ، خواسته یا ناخواسته متاثر از آموزه های شعری حسین منزوی بوده و هستند و این چیز غریبی نیست!

      دلیل دوم این اشتیاقم نیز جنون و شوریدگی خاصی بود که در دل غزل ها جاری ، ساری و حاکم می دیدم ! شاعر ، روحی داشت و دارد غوغایی و پر هیاهو و حس کردم از بطن واژگان غزل ، درد می چکد ، غم تراوش می کند و جنون در بیت بیت آن ، دست در دست تلاطم ، پرسه می زند و می گدازد.

      جناب خرمشاهی عزیز در مقدمۀ این مجموعه اشاره ای فراگیر کرده است به طنز – اغلب سیاه و تراژیک – که از عمق فهم و دریافت و روح دامنه دار شاعرش حکایت می کند و من اضافه می کنم علاوه بر طنز تلخ ، سیاه ، تراژیک و اشک بار در بطن واژگان غزل ها ، موارد دیگری چون طعن ، نکوهش نکوهیدنی ها ، پرخاش گری ، تعریض ، کنایه و .. بر می خوریم که همگی از روح دردمند شاعر نشات می گیرد. دردی عمیق و جان کاه که در چینش واژگان شعری خود نموده اند و گاه به فلسفۀ سرایش پیوند خورده اند..!

      موسیقی شعر در همۀ سطوح آن – چه بیرونی ، کناری و چه معنوی – ، تاثیر گزار است و این ، علاوه بر استفادۀ شاعر از ردیف های محکم و گوش نواز ، واج آرایی یا به قول دکتر شفیعی کدکنی مجاورت جادویی حروف ، استفاده هرچند کم رنگ از تعابیر موسیقایی ، به حرکت سیال و آهنگین نهفته در دل واژگان هم برمی گردد که گاه با ترکیبی هنرمندانه از واژگان مدرن و امروزی با واژگان آرکاییک و دیروزی ، به دنیای جدید سلام کرده اند.

      زبان ، زبانی قوی و توان مند است که در هر سه لایۀ خود موفق عمل کرده ایت . در سطح اول ، صنایع بدیعی چون تکرار ، سجع ، واج آرایی و در کل تکنیک های آوایی و موسیقایی ، چه بیرونی ، چه معنوی ذاتی زبان را پر رنگ می کند و به خوبی به لایۀ بیرونی زبان ، رنگ و لعابی ویژه می بخشد. در لایۀ دوم زبان که می توان گفت تمامی صنایع ایماژی و تصویرگری و در یک کلام علم بیان ( مجاز ، استعاره ، کنایه ، تشبیه ، تمثیل ، رمز ، ابهام ، ایهام و… ) مطرح می شود  این مجموعه ، حرف هایی برای گفتن دارد و هرچند میزان استفاده از اسامی ذات ، بسیار کم تر است از اسامی معنا، اما از برخی استعارات ، تشبیهات ، تمثیلات و برخی ایهام های هنرمندانه و امروزی بهره جسته است و به پرباری و تنومندی هنرمندانۀ زبان در لایۀ دوم خود انجامیده است.

      در واقع لایۀ اول و دوم هرکدام سعی در تولید هستۀ زبان دارند ، یعنی آن قسمتی از زبان که مضمون و محتوا را در خود پروریده و انتقال می دهد و در واقع عمق اندیشه ای شعر را هم باید از همین لایۀ مرکزی یا هستۀ زبان سراغ گرفت. گفتم شاعر به تناسب ، هم از زبان امروزی و هم دیروزی در شعر خود استفاده کرده است و با ترکیبی خوب و هنرمندانه ، به زبانی درخور و شایستۀ غزل رسیده است. هرچند من با برخی از این نوشده گی ها مشگل دارم و به عنوان مثال قرار گرفتن واژه هایی چون قلقل ، دل ، تل  را در یک غزل به عنوان قافیه نمی پسندم اما در کل شاعر را در این مورد موفق می دانم؛

اکنون کتاب تو غزل نیم خورده ای است

بی رنگ و بوی قافیه های سرشتی ام           

نه چشم خواهشی نه امید گشایشی

من هفت پیچ کوچۀ بی سرنوشتی ام

غزل ۸

      شاعر ، به تبعیت از بزرگانی چون حسین منزوی ، در لایۀ میانی زبان شعری اش – هر چند آزموده شده اما باز موثر – ، از تلمیح نو بهره می گیرد که در آن شاعر ، به فراخور حس و حال شاعرانگی اش در غزل خود ، شخصیت های تلمیح ساز کلاسیک چون فرهاد ، رستم ، مجنون ، شیرین و … را در بازی های خود ساخته شرکت و نقش می دهد و به دخالت در سرنوشت هایی که مدنظر و زاییدۀ حس و اندیشۀ خود اوست هدایت می کند. نمونۀ بارز این نو  تلمیح آفرینی را می توان در غزل منزوی به وفور یافت که حتی در غزلی به این خستگان تلمیح دیروز این سان می تازد:

دیگر برای دمِ زدن از عشق باید زبانی دیگراندیشید
باید کلام دیگری پرداخت باید بیانی دیگر اندیشید
تا کی همان عذرا و وامق ها؟آن خسته ها آن کهنه عاشق ها؟
باید برای این بیابان نیز دیوانگانی دیگر اندیشید
تا چند شیرین داستان باشد؟ افسونگری نامهربان باشد؟
باید برای دل شکستن نیز نامهربانی دیگر اندیشید
پروانه را با خویش بگذاریم خسته است از او دست برداریم
دیگر خوراک شعله را باید آتش به جانی دیگر اندیشید
هر کس حریف عشق خوانی نیست با هر مغنی این اغانی نیست
باید برای اوج این اجرا آوازه خوانی دیگر اندیشید
ازهرکه و از هرزبان دیگرتکراری است این داستان دیگر
یا دست باید برد در طرحش یا داستانی دیگر اندیشید
تا بر هدف چون تیر بنشینید ابزار یا بازو ؟چه می بینید؟
شاید به جای آرشی دیگر باید کمانی دیگر اندیشید

چند نمونه از این ابتکار آزموده شده را می توانم در مجموعۀ حاضر مثال بیاورم؛

بیا بنوش و تبر را به دوش من بگذار

که : نسل خم شکنان این شراب را خوردند

غزل ۲۶

سهراب من! بیا و ببین کار رستمت

این گونه در کنار تو این جا تمام شد

غزل ۱۸

      همین طور شاعر به تناسب ، در ترکیبات و واژه چینی خود از برخی اصوات و شبه جمله ها و ادات بهره می برد که نمونه هایی چون هح ، هی ، ها و … از این موارد است؛

دوباره قامت تان راست شد ، قوی شده اید!

ندیده های یهودا هح! عیسوی شده اید؟

غزل۱

      شاعر ، زبان ترکیبی اعتراض و شکوه را بر غزل ها استیلا داده است و به تناسب و فراخور موقعیت های موجود از این تم اعتراض و شکوه پررنگ بهره می جوید. گویا ذهن شاعرانه و تفکر خاص وی بسیاری از حرکت ها و به روز شده گی های مصلحتی  را نمی پسندد و بر آن ها می تازد این فریاد ، با نوعی طنز تلخ و اشک آلود و گاه گاه با رنگ و رنگ فلسفی توامان بیان می شود برای نمونه به اولین غزل مجموعه اشاره می کنم که سرتاپا طعنه و نکوهش است به شکلی هنرمندانه با نوعی تهکّم که زشت شده گی ها و بدی ها را به طعنه و استهزا نمود می دهد و به برخی هنرمند نمایان بادنجان دور قاب چین و بوقلمون صفت که به رنگ مصلحت هر روزه توان درآمدن دارند می تازد و دیگر هیچ…

دوباره قامت تان راست شد ، قوی شده اید!

ندیده های یهودا هح! عیسوی شده اید؟

سکندری نروید ای عرق سگی خورها

چرا گمان برتان داشت مولوی شده اید؟

دوباره سکّه شده کار و بارتان آری

دوباره صاحب ارواح معنوی شده اید

سلام! حضرت استاد نقطه چین عزیز!

سلام وای! شما هم که منزوی شده اید!

غزل۱

      از سایر نکات بارز و گفتنی در این مجموعه ، دارا بودن حسن تعلیل ها ، حسن عجب ها ، پارادوکس ها و برخی استدلال های شاعرانه است که با منطق روزمرّه گی هم گاها در تضاد است ؛ بنگرید:

خدایا! تو دسته گلی را فرو برده بودی

 به عمق کلاهت و یک زن درآورده بودی

غزل۱۰

استدلالی نمکین و موثر!

 

فرشته اید و از آن نمونه های عجیب

که دردهای زمینی نمی کند ولتان

غزل۵

نوعی پاردوکس !

 

مسیح پشت مسیح آمدیم تا هر بار

جهان به دوش چلیپای دیگری باشد

غزل ۱۷

سیاه شد همۀ طاق آسمان ، انگار

رسید قصۀ رنگین کمان به رنگ بزرگ

غزل ۳

به سر کشستن ات آری رسیده است ، این بار

علامت نزدن نیست ، مرگ ، سنگ بزرگ

غزل ۳

ناف مرا به نام کبوتر بریده اند

هر چند در قفس که نمی شد عقاب شد

غزل۱۵

حسن تعلیل!

 

گل بهشت جهنّم دگر چه تدبیری است؟

که جز جهان تو دنیای دیگری باشد؟

غزل ۱۷

حسن عجب!

      دایرۀ واژگانی مجموعه هم هر چند زیاد و وسیع نه ، ولی به به ترین شکل با ایجاد برخی فضاهای نوظهور و تاثیرگزار ، و گه گاه ساخت ترکیب های جدید و تناسبات معنایی دامنه دار و متکثر که در هر دو محور عمودی و افقی نماد و نمود پیدا می کنند ، عمل کرده اند. می توان برخی از واژگان کاربردی و معناساز از این دست را چنین ذکر کرد: آسمان با تمام متعلقات ، پلنگ( زیر سایۀ منزوی) ، کلاغ ، خدا، سراب، عمر، عقاب و …

       به علاوه ، شاعر با تکنیک بالای خود در خلق مضامین با استفاده از برخی شگردها چون شگرد غافل گیری( surprise) ، واقع نمایی( realization) و آشنایی زدایی ( deformalization) به فضاهای جدید و جذابی پا می گذارد و دست خواننده را گرفته پا به پا با خود می برد و به عواطف تازه مکشوف میهمان می سازد! نوع دیگر دیدن و از نو دیدن و به چشم احساس آمیخته به درد جنون نگریستن ، تمام آن چیزی ست که شاهدش هستیم؛

وصله وار اکنون به دوش آسمان افتاده اند

روزها چون پیرهن های کفن پوشان بلند

غزل ۴

چه بود آن دو تا لقمۀ گرد نان معسّل؟

چه برکت که از گیس خرمن در آورده بودی

غزل۱۰

شهر خاموش و همسایگان خواب، کوزه ها تشنۀ جرعه ای آب

شاید این مهربان مرد قصّاب ، دفترم را ستاند به چیزی

غزل۱۴

درود ای نی گل داده در صبوری من

چه سینه ها که تو باید به دادشان برسی

غزل۱۹

      گفتم که شاعر این مجموعه به شدت تحت تاثیر غزل و حال و هوای حسین منزوی ست ، چه در استفاده از واژگان و ترکیبات کاربردی و چه فضاها و حال و هوای مضمونی که نشان تاثیر شدیدش از این اسطورۀ غزل امروز دارد و این عجیب نیست. چه ، من در مجموعۀ نقد و تاملی بر شاعراگی حسین منزوی به این مساله پرداخته ام و گفته ام تمام شاعران سی و پنج سالۀ اخیر را مستقیم یا غیر مستقیم تحت تاثیر اشعه های شاعرانگی منزوی می دانم. نمونه ای که در مورد اللهیاری نمود بارزتری یافته است. البته قصد دارم نام بزرگ دیگری در این تاثیر و تاثّر بیفزایم و آن نام سعدی است . بله، شاعر این مجموعه ، از نظر من ، دل بستگی عجیبی به غزل سعدی داشته و این تاثیرپذیری در کنار تاثیرپذیری از غزل منزوی به وضوح قابل بررسی است؛

ای که در صفحه های تن تو، خوب با خوب تر در تقابل

حلقۀ آستینی و گریه! ، سایبانی و خورشید نیزی!

غزل۱۴

مرا که از در خویش امشب، گرفته ام سر خویش امشب

بخوان به بستر خویش امشب به هر بهانه که می دانی

غزل۲۳

      و باز می گویم اگر در آشفته بازار امروز شاعری پیدا شود که با تناسبات و اقتضائات امروزی تواند غزل سرودن را ، باید به احترامش به پاخواست و اللهیاری نشان داده مرد این کارستان بوده است و برخی غزل هایش بسیار قوی ، محکم ، توان مند هستند که اغلب نقطۀ قوت شان در بار معنایی عمیق ، ژرف و بال های اندیشه ای قدرت مند و سرشار از نیروی جنون و هم هنر و تکنیک های فنی قدرت مند شناسایی می شود! البته برای فهم بیش تر شعرها، دقت و حوصله ای برای خوانش چند باره لازم است. خواننده ای دردمند و جان آگاه باید که با خوانش عمیق و چندین باره ، پی به دردهای نهفته در بطن واژگان به ظاهر خموش و بی حوصله ببرد گاه به اشکی در چشم و گاه به خنده ای تلخ بر لب! فلسفه ای معنادار نهفته در برخی ابیات که بر هر چیز و همه کس به چشم سوال ، آن هم از نوع بی جواب و دیریابش می نگرد و گاه خیام وار تیره بینانه از فکر جواب منطقی منصرف می شود و خود می داند که در پس این سوال ها ، جوابی نیست و تنها می پرسد که پرسیده باشد و فهمانده باشد که خروار خروار می توان سوال بی جواب داشت و دم نزد یا به اشارت و کنایت گفت و خود را به کوچۀ علی چپ زنان رد شد و دیگر هیچ…

      نوعی پرخاش گری و ستیزه جویی و تاختن به دردهایی که شاید درمانی ندارند و راه چاره ای جز تسلیم! شاعری که به علت فهم بیش از حدّ چیزهایی که داشتن شان جز درد و اندوه ثمره ای ندارد ، گلایه می کند ، اشک می بارد ، بغض می کند و سرانجام راه به جایی نمی برد و به غزل بازمی گردد!

مجال بین دو بوسه است زندگانی و …عشق

در این دقایق فرّار می تواند زیست

غزل۲۷

تا به جایی که یادم می آید گربۀ بی حیایی نبودم

بد تو بودی، مقصّر تو بودی، ای نگاهت در باز دیزی

غزل۱۴

نارنج زار خرّم اندیشۀ بشر

جوشیده خون چاه کسی از درون تو

غزل۲۰

تا صبح مرد راه راهی را که زندانی –

-در خویش کردم بر تن خود خال می کوبد

غزل۱۶

دوباره یک شب بی پایان ، شبی گرفته و توفانی

((من)) از حوالی شب برگشت، ((تو)) را نوشته به پیشانی

سلام دیرک زخم آلود، سلام کوچۀ اخم آلود

دوباره تیرگی رگبار، دوباره تر شدن آنی

به آن تهمتن کوچیده: بگو به متن غزل برگرد

که بر فراز دماوندت زدند پرچم تورانی!…

 

      با آرزوی توفیقات روزافزون برای امیرحسین اللهیاری و سایر شاعران بلنداندیش ایران عزیز!

www.naghderooz.blogfa.com

سالار عبدی

۲۵/۲/۱۳۹۰

 

روزگار سپری شدهء مردم سالخورده!!!

…و این دل هیچگاه از جذبه جادویی تو تهی مباد!!!!

یک چشم به” زیور” داری و یک چشم به” مارال “، دل به” گل محمد” میدهی و پشت میکنی به خنجر” بابقلی بندار”…. بعد در را میکوبند!!! منتظر “سامون” هستی…”سامونِ بدخشِ کلخچان”    

 اما در را که وا میکنی” خلیفه چالنگ” با نیش باز پشت در ایستاده که :    رد شو کنار …!!!!

این عکس در سال ۱۳۸۴ بادست لرزان ایرج زبردست گرفته شد از بنده در جوار حضرت محمود دولت آبادی…

با آبراهام در شهر کتاب!!!

 

بر این باورم که شرایطِ کلیِ حاکم بر جامعه  _هر قدر هم که این عنوان گنگ و تعریف ناپذیر باشد_  گاهی به شکل چیزی جدا از اجزایی که سازنده آن هستند در می آید،  چیزی قدرتمندتر ،فراتر وبیشتر   که به گونه ای نامحسوس می تواند به بسیاری از رفتارها و گفتار ها جهت بدهد _ و ایضا به بسیاری از نوشتار ها_

 

مثلِ ابری سنگین که به ناگاه تنِ فربه خود را بر چارپایه آسمان رها کند.چیزی فراتر از بخاراتی که احتمالا   اجزای سازنده او هستند! چیزی ورای همه فرآیند های طبیعت که در نقطه ای از جهان ما دست به دست هم داده اند تا این تنِ فربه بر خلاف نیروی عظیمِ گرانِش به آسمان فرستاده شود و منِ عابرِ پیاده را هراس رگبار بی موقع بهاری  بردارد که بر می دارد هم!

باران…بله!…بارانِ اسیدی تهران که حال با پدیده نوظهورِ گردو غبار هم در آمیخته!

بله…باران یا چیزی شبیه آن…باران می آید تا ریه های این شهرِمسلول را _شده حتی برای دقایقی اندک_  بشوید ، پس پناهگاهی جست باید!

و فکرِ این روزها درگیرتر از همیشه _ و شاید هم چیزی از ناخوآگاه_ مرا میکشانَد به اینجا و ناخواسته مایه ای فراهم میکند از حسرت ودرد برای این قلمِ گریزان از نوشتن _لابد زیر تن فربه ابری با توان تاثیر گذاری نامحسوسش_…این جا شهر کتاب است.

 

شهر کتاب…کتاب…با عنوان های مسحور کننده…با نویسندگان ، مترجمان و شاعرانی که نامشان چون نام قدیسان _دست نیافتنی ورمزآلود_ بر دیوار های این صومعه حک شده.کتاب و وسوسه خواندن و درد نوشتن! و من تازه فکر میکنم به این که چند ماه است کتابی نخریده_و نخوانده_ ام! ای دریغ! کتاب ، مهمترین ابزارِ صاحبان قلم… آن یار مهربان و دانا و خوش بیان و البته بی زبان _ وبیشتر سرخ زبان و کمتر چرب زبان_  به راستی چه شده است؟ این چندین ماه چرا این خلاء _ این خلاءِ به راستی بزرگ_ را در میانه روحم حس نکرده بودم؟! جای خالی کتاب را… آن هم برای کسی که ادبیات بزرگترین دغدغه زندگی اوست… ای عبث!

و به یاد می آورم که امسال حتی به نمایشگاه کتاب تهران هم نرفتم! نرفتم که توان خرید نبود! و باز به یاد سال های کمی دورتر می افتم. سال های اوایل دانشگاه_حالا ده سال گذشته کمابیش_ که از دانشگاه شهید بهشتی تا نمایشگاه کتابِ آن موقع، پیاده ده دقیقه راه بود و فکر میکنم آن موقع بهتر میشد کتاب خرید و بیشتر.

همان سال ها بود که هِرَمِ طبقه بندی نیازهای بشریِ”آبراهام مازلو” را یک روز عصر  استادی شیر پاک خورده به ما  درس داد و درس نبود  وسیلی بود به گوش جانمان که بر اساس  این هرم حالا ما کجای نیازهایمان ایستاده ایم؟

و حال اینجا شهر کتاب است…خب! بسم ا…! اما نه! نه به چیدن آمده ام و نه به چشیدن! درنگی در برابر هر غرفه به تناسب علاقه و سلیقه، به فراخور نیاز. این قسمت،شعر شاعران معاصر…مجموعه کامل اشعار مرحوم حسین منزوی با تیراژ ۳۳۰۰ نسخه به چاپ دوم رسیده و با قیمت ۱۸۵۰۰ تومان… نوشِ ناشرش!!… و فکر   ناگهان به حساب و کتاب می افتد که حالا چندم برج است و چقدر برای چه و چقدر برای که و هر آنچه در حساب بانکی و جیب ها ! هست و از بدهکاری و بستانکاری و یارانه…! در اندک زمانی محاسبه و تقسیم میکند و سهم عادلانه ی خرید کتاب را میدهد! که ۱۸۵۰۰ تومان برای خرید کتاب امروز نمیتوان داد! خرج های واجب تری هست! خرج های واجب تری هست و من احساس میکنم که مدام دارم از هرم  نیازهای “آبراهام مازلو” فرود میآیم… اما تا کجا؟

و او _”آبراهام!”_ را تصور میکنم چیزی شبیه رابینسون کروزوئه با دندان های فاصله دار و ریش انبوه که نوک هرمش نشسته و به سقوط من واین قلم غش غش میخندد!

او میخندد و من کتاب منزوی را میبندم و با احترام سر جایش میگذارم تا بعد.

و بعدی همینطور و بعدی و بعدی… با وسواس کتاب ها را برمیدارم و فقط به قیمت هایشان نگاه میکنم…..”پس این همه کتاب را برای که چاپ میکنند؟” فکر میپرسد…. “برای هر که هست برای تو نیست!” و خود پاسخی در خور میدهد به خود! پاسخی خلاص کننده ودندان شکن.فکر میداند که  هر چه بیشتر بخواند پرتر و بهتر میتواند بنویسد… اما بنویسد که چه؟ به یاد می آورم که _خیلی پیشتر هم نه_ رئیس معتبرترین نشرِ شعر در ایران به من گفته که “شعرهایت خوب است، خصوصا با آن دو کتاب که قبلا چاپ کرده ای و چنین  و چنان، اما ما کار نمیکنیم چون مردم این روزها شعر نمیخوانند! آن هم شعر شاعران جوان را!!”

“من هم حتما باید بمیرم تا کارهایم در روال چاپ که روالی هم نیست بیفتد؟”این را علنا به او میگویم. پوزخندی میزندکه  ای فلانی!تا آن وقت که توی جوان بمیری منِ پیر یکصد کفن پوسانده ام!

و من هم میخواهم به روی مبارک آقا بیاورم_ ونمی آورم_ که پسران و نوه ها و نتیجه ها و ندیده های شماو ایضا مال من خواهند آمد واین سیکل معیوب تا کجا ادامه میخواهد بیابد؟

به غرفه ادبیات داستانی ایران میرسم.

“قطره محال اندیش” محمود دولت آبادی را برمیدارم و از سر تصادف این کتاب از سال ۱۳۸۳ اینجا مانده بوده تا من آن را بردارم و قیمتش را نگاه کنم که میکنم و درد صد برابر میشود!۳۰۰۰ تومان! به تصویرِ متفکر دولت آبادی کبیر _روی جلد کتاب_ نگاه میکنم که اندوهناک سر به پایین افکنده.با ۳۰۰۰ تار سپید بر سر و همین مقدار کمابیش بر آن سبیل افسانه ای…و بعد همه چیز عوض میشود. چقدر کتاب در این مملکت ارزان است!

۳۰۰۰ تومان!معادل قیمتِ چهار لیتر بنزین! معادل قیمت یک کیلو سیب متوسط که در میادین تره بار شهرداری برای قشر متوسط عرضه میشود!معادل قیمت یک دی وی دی طنز مبتذل هفتگی!

و چقدر همه چیز با همه چیز تناسب دارد!

و حال در ذهن من همه نتیجه ها عکس میشود!آه که چقدر کتاب در این کشور ارزان است! و افزایش کمابیش قیمت سالانه اش نه به خاطر ارزش افزوده بر اثر آفریننده اش که به سبب تورمی است که در حق کاغذ روا میشود! روی بر میگردانم دوباره به سمت شعر معاصر ایران که حال گرانترین کتاب هایش معادل قیمت یک کیلوگرم گوشت گوسفندی بی دنبه! است…و با این روند فزاینده تورم و گرانی کم کم  مردم این سرزمین ناباورانه در خواهند یافت _چنان که من ناباورانه  در یافته ام_ که چقدر در مقایسه ، کتاب ارزان تر از چیز های دیگر است و با این همه باز مجال خریداری اش نیست و خریدارانش هم به هزار دلیل مادی و معنوی و فقر فزاینده فرهنگی هر روز تحلیل میروند و میکاهند! بله ما مردم داریم دست در دست هم مینهیم به مهر و آرام آرام از هرم نیازهای “آبراهام” پایین میاییم.

“آبراهامی” که آن نوک نشسته و هنوز دارد غش غش میخندد… میخندد که چه ارزان و چه گران تو نجاری هستی که ابزار نداری و نمیتوانی یک چارپایه بسازی و از این هرم بالا بیایی؟!

در قسمتی از همین شهر کتاب، یک کاسه لعابی را که اندک اثری از هنر و کار دست انسانی دارد _گیرم سری سازی هم هست ونمونه بسیار دارد_ میبینی که به قیمت ۸۰۰۰۰ تومان فروخته میشود و یا یک گلیم با طرح و رنگی نه چندان چشمگیر ۲۹۰۰۰۰ تومان!

و آن ها بهتر فروش میروند و بیشتر و من نگران میشوم که نکند مردم پول یارانه های نقدی شان را می آورندو اینجا کاسه و گلیم میخرند!!

باری… من و “آبراهام” هردو همانجا ایستاده ایم که بودیم و ساعتی به حیرت گذشته است…و این سوتر دخترک سه ساله ام ایستاده به کناری و فکر میکنم به او و به نسل آینده ای که در راه است تا از این آشفته بازار امروزِ فرهنگ و هنر و نشر و کتاب _ که میراث مکتوب گذشته و تکیه گاه او خواهد بود_ چه توشه برگیرد و چه به یادگار بگذارد؟!

سرم را بالا میگیرم و از شهر کتاب بیرون می آیم ، در یک دستم دست دخترکم و در دست دیگرم”قطره محال اندیشِ” دولت آبادی و هنوز عرض خیابان را طی نکرده ام که رگبار فرو میبارد.

امیرحسین الهیاری

www.moghane.ir