سه بند تصادفی از ترجمه ی حیدربابا
تا بادِ خزان به خنده می رُفت برگ از تنِ شاخسارِ دل گیــر
مِه بود که پاره پاره می شد از کوه به روستا سرازیــر
آوازِ حزینِ “شیخ الاسلام” می زد به مُقامِ عشق تحــــریر
می خواند و چه سوزناک می خواند حرفِ دلِ دردمندِ ما را
حالی نفسی به ســـجده می برد آن سوی افق درخت ها را
ای “داشلی بولاق” تهی نبینم از آب ، دو چشمِ روشنت را
پژمرده و زرد رو مبادا باغــــــــی که گرفته دامنت را
آبی بِده! تشنه برنگردان آن یکّه سوارِ پر فــن ات را
نوشید و سرود : چشمه سارا ! تا باد جهان تو باش جاری
دل می بری از حضورِ آفاق ای چشمِ تو چشمۀ خماری
گردِ ش به هوای کوهساران بر سینۀ صــــــخره ها معلّق
کبک آمد و جوجه هایش از پِـی شنگول و مرفه و موفق
وان گلّـۀ دور و بره هایش خاکــــــــستری و سپید و ابلق
یک بارِ دگر چه می شد ای کاش از کوه به دره اش برانم
با نی لبک نسیم آن گاه “قِـیـتر قوزونی چوبان” بخوانم!