اردیبهشت غمگین من…
از تو پنهان نیست…این وسواس غریبی که نمی دانم از کجا…. از کی…. در من سیلان پیدا کرده که نمیدانم شایدزودتر به سراغم آمده از وقتی که بایدو….. به هر حال باید مراقب باشم و باید همه چیز را “جمع” کنم!
نمیدانم شاید هم ثمره ی روزهاییست که مدام یکی “منها “میشود ، عده ای “تقسیم “میشوند و آن طرف “مساوی”_این پل محتومِ مه آلود_ همیشه چیزی کمتر از آنچه حالا هست ایستاده ! “ضرب” هم که نمیتوانی بشوی…. چه ضربی؟ در چه؟ ….سکه نیستی…زورخانه بسته است و صفر_آن سلطان خاموش_ چون گرگی نشسته تا تمام اعداد وجودت را به ضزبی_ضربتی_ قلا کند!!! بله!باید “جمع”کنم!
مثل جمله های زیر که سال ۱۳۸۳ خورشیدی از تقاطع خیابان ولیعصر ونیایش جمع کردم، حالا فقط باید حواسم را “جمع” کنم…!
اردیبهشت من! مردی که ویرانی سالیان با اوست، که “به اندازه ی عصر جمعه ی پاییز دلتنگ” است،که فصلش باید “شهریوزی سوزان با نام آذر” بوده باشد که بود…. که نبود…. چرا باید در این ماه از این فصل؟….. و زمانی که تجربه من درپزشک بودنم آنقدر کم باشد که درد ساق هایش را _که چه نوید روشن تلخی برای آمبولی است_ با کوفتگی و خستگی اشتباه کنم!روز قبل از “آن روز” از دانشگاه به خانه آمدم و فرانک که پیش از من خبر داشته مانده بوده که چگونه به من بگوید…خب بگو!…..پارچ آب شکست!……باید تکه هایش را”جمع” کنم !
تا صبح “آن روز”… تمام شب رابیدار بودیم….این عکسش است!…ببر بده بزرگ کنند….بزرگ که بود! ….نه!خودت ببر! بعد هم بده قابش کنند….بیا! این دو تاغزلش را هم بده تایپ و تکثیر کنند تا فردا بین خلایق پخش کنیم… کپی…کپی برابر اصل…ثبت با سند برابر است….این دفترخانه تخلف کرده …الآن میایند که اسباب و اثاثیه اش را “جمع” کنند!
این خرما کم نیست؟ …نه!….. خرما باید بین خلایق “تقسیم” بشه….من هسته ها را “جمع”خواهم کرد…وسواس دارم…..به این گربه غذا دادم…قبل از این که “منها” شود با “ها” جمعش میکنم …گربه ها…..حالا بی نهایت گربه داریم…..نه! “ها” را بردار برادر! غذایشان را از کجا بیاوریم؟ ….حال خوشی ندارم….هذیان گفتم….باید تمام قوایم را “جمع”کنم…..
به همه زنگ زده.ام… همه گفته اند که می آیند….من گفتم حد اقل نیمی نخواهند آمد.حالا جلوی مرکز قلب هستم…. هفت صبح است….هشت است ،نه است ، اول استاد مهدی آذرسینا می آید……بعد محمد سریر می آید و می ایستد کنار یدا… مفتون امینی ونمیداند با مفتون کبیر این روزهاباید بلند صحبت کرد…. عمران صلاحی می آید با اشک نه خنده….. و اشاره میکند که”فلانی پس تو چه دکتری بودی؟” بهروز یاسمی را میبینم که گویا از یک جلسه رسمی گریخته و آمده به این مجلس غیر رسمی و ….. بیا! این هم خلیل جوادی _که چه جوان تر بوده از حالا_ به صحبت ایستادیم و به اختصار گفتم از ماجراهای اخیر و این که بی دلیل روشنی از برگزاری مراسم بزرگداشت منزوی ممانعت شده _و……بعد محمد علی بهمنی می آید…..و بعد رحیم رسولی و یک مینی بوس شاعر هم با خود آورده از کرج.از طرف خانه شاعران وقت!!!!! هم یک وانت، دسته گلی میاورد و میدهد…آقا اینو گفتن بدم اینجا!!!!! بده! برو! همین! حالا باید جای خالی شاعران ایران را “جمع”کنم…
پوشش خبری هم که….مسلما نه! تو مقصری لابد. حالا باید خبرنگاران را “جمع” کنی!
یک عده نمی آیند… نخواهند آمد
محمدرضا شالبافان را در آغوش میگیرم …تنگ….چقدر دوست خوب خوب است… جای خالی عده ای را” جمع “میکنم و به علیرضا کلاتی میدهم….باید یک سطل آشغال بزرگتر بخریم….. عکسِ بزگ شده ی قاب شده را دیدم …. خوب است….آن را افشین امام بر میدارد که شاعر جوانِ هم استانی منزوی است…. علیرضا بازرگان هم از زنجان خود را رسانده است…. تعدادی شاعر جوا ن از تبریز آمده اند…گویا با اتوبوس شبرو…و بعد خانواده منزوی می آیند یعنی برادر و خواهران وغزل ، دختر حسین منزوی. بهروز منزوی نه سیاه پوشیده و نه گریه میکند…گریه را به خواهرانش سپرده تا سیر بر سر جنازه برادرشان ببارند…اگر چه از دست دادن عزیزان برای این خانواده چیز تازه ای نباشد…نگاه میکند بی سلام و علیکی که واقعا مجالش هم نیست میپرسد : “فلانی! آمبولانس هماهنگ است؟” باید همه حواسم را جمع کنم…!
حرکت مردم چه شکوهی دارد…منزوی تشییع میشود، در این عکس من و افشین امام “مرز پرگهر” را شروع میکنیم که خلایق همصدا شوند و میشوند…چه نیکو میشوند….باید تمام حنجره ام را یکجا “جمع” کنم!
خیابان ولیعصر بسته شده…یک ربع ساعت است….حالا پای آمبولانس هستیم که هماهنگ شده کمی پایین تر از تقاطع بایستد…چند تن از دوستان شاعر منزوی شاید برای آخرین بار برای او- که برای اولین بارآرام خفته -شعر میخوانند…
سید عباس سجادی میگوید:”خب! حالا کسانی که میخواهند با آقای منزوی خداحافظی…” و گریه نمیگذارد حرفش را
تمام کند. بی اختیار به یاد غزلی از حسین منزوی می افتم که در مدح حضرت پیامبر سروده: ای برگزیدهء همهء
انتخاب ها…………….قرآنِ تو کتاب تمام کتاب ها………. بهروز یاسمی بازویم را فشار میدهد ، مجالی برای اندیشه نیست…………………………..
فریاد میزنم: “باز سوم آذر سروِ من تو را کشتند”….. واین غزلِ حسین منزوی را با فریادی لگام گسسته میخوانم… علیرضا میترسد که بیایند و مرا “جمع” کنند…!
“آقا تشییع جنازه کی بود؟”: یکی سر از ماشین بیرون می آورد و میپرسد. حسین منزوی! “منزوی؟ چه فامیلی باحالی….!… حالا کی بوده؟” ……..باید کاسه کوزه ام را” جمع “کنم.
پایان
امیرحسین الهیاری
چند تو ضیح:
الف. از آنجا که غرض نام بردن از همه حاضران در آن روز نبوده از کسانی که نام گرامی ایشان در متن نیامده- به دلیل فراموشی بنده- صمیمانه عذر میخواهم.تنها نام یکی از دوستان آن دوران- که امروز خود به دلایلی ارادت بنده را نمیپذیرد-به اختیار در این متن برده نشد. نوشتم که برداشتِ دیگری نشود!
ب. تشییع پیکر حسین منزوی در زادگاهش زنجان با شکوه هر چه تمام تر با حضور شاعران زنجان، ابهرو سایر شهرهای استان ونیزبا شرکت هنرمندان ، اقشار مردم، مسئولین و خانواده منزوی برگزار شد.
پ. منزوی غزلسرای نو گرای معاصر است و رنج هایی که به دوست و دشمنش تحمیل کرد حالا دارد در خاطره ها خط میخورد و ترنج هایی که به دشمن ودوست بخشیده تثبیت و ماندگار میشود و چه خواهد ماند از آن جوهری….از آن ملولِ تخدیر و تدخین جز نامی و کلامی شایسته ی یادآوری و ستایش؟؟؟