…… نقد غزلی از کتاب پری خوانی توسط شاعر گرامی جناب مهدی شکری

[Forwarded from مهدی شکری منزوی]
خوانشی بر غزل ۸ از مجموعه ی پری خوانی سروده ی امیرحسین الهیاری

به راه فرصت از گردِ خیال افکنده ای دامی
پری خوانی ست کز غفلت کنی در شیشه ساعت را..بیدل

غزل مذکور در زمره ی غزلهای مردف دفتر پری خوانی است.-البته قابل به ذکر است که اکثر غزلهای این دفتر به ردیف آراسته شده اند.-
شاعر در این غزل “برادر”را که حاکی از خویشاوندی ای خونی است به عنوان ردیف برگزیده است.برادری که وظیفه ی برادری را به خوبی میشناسد و اگر نتوانسته در کارزار به کمک برادر بیاید دستِ کم زخم های برادر را که از نبردی نابرابر با تقدیر بر پیکر او نشسته با حرف های برادرانه اش مرهم میگذارد؛اما این برادر به راستی چه کسی است و این جنگ نابرابر کدام جنگ است؟

در بیت اول شاعر برادر را به خوش بودن دعوت می کند فارغ از هرچه که بوده و خواهد بود که چاره ای جز تسلیم در برابر تقدیر نیست.درمانی که شاعر در بیت اول برای برادر تجویز می کند درمانی افیونی است که به ظاهر بهترین درمان است اما در باطن خیانتی است به برادر که اندیشه را در او سرکوب می کند؛اندیشه ای که برای ایجادش برادر رنج ها کشیده و زخم ها خورده.شاعر در این بیت لباسی دوگانه بر تن کرده اما هنوز علت این عداوت نسبت به برادر بر مخاطب پوشیده است.
در بیت دوم شاعر پرده از علت این دشمنی برمیدارد و به معرفی خود و جنگی که برادر از آن زخم ها دارد می پردازد:
تاریخ پریشان تو سهراب کشان است
ای دامن دستان تو آلوده برادر
برادر شاعر همانگونه که شاعر در این بیت علنی بیان میکند رستم دستان است کسی که همواره به حمایت مردمانش برخاسته و برادر بودن با رستم یعنی شغاد بودن؛شغادی که تمام توجه پدر را همواره نسبت به برادر دیده-آنهم برادری که آینه ی تمام قد پدر است و چون او جهان پهلوان است و مرکز توجه اطرافیان-اما ترس از شهرت و قدرت برادر و پدر که هر دو در چشم های شغاد یکی هستند و در اصل همان نام-پدر لاکانی می باشند تا کنون مجال بروز این حسادت را به شاعر نداده است ولی حالا که برادر زخم ها بر پَک و پهلو دارد و از نبردی نابرابر با تقدیر-و آن چیزی جز داستان پسر کُشی نیست-برگشته است و دیگر آن صلابت در او نیست عرصه را مناسب دیده و وقت را غنیمت دانسته تا بتواند نقشه اش را عملی کند.اما اینبار شغاد برخلاف گذشته به جای اینکه دستانش را به خون برادر آعشته کند و ننگ برادر کُشی بر پیشانی اش زده شود با توجه به تجربه ی تاریخی-اسطوره ای اش دست به حفر چاهی عمیق تر و سیاه تر بر سرِ راه برادر میزند-چاهی که بعداز فریب برادر و افتادن در آن دیگر مجالی برای انتقام باقی نمیماند و هیچ تیر گزی نمیتواند شغاد را مجازات کند چرا که برادر خود در آن چاه افتاده است-و این چاه چاهی نیست جز چاهِ بی خردی؛چاهی که به خاطر حفر بودن در زمین مسطح نمادی از مادر میباشد و بهترین جای برای پنهان کردن فالوس خیالی شغاد.
اما شغاد اینبار بسیار کارکُشته تر از شغاد افسانه هاست؛هم به موقع دست به انجام نقشه اش میزند-درست زمانی که برادر در بهت از دست دادن فرزنداست-هم بعداز حفرِ چاه بی خردی زیر پای برادر در ابیات دیگر سعی در عمیق کردن این چاه دارد هم تلاش در وسوسه کردن بیشتر برادر برای انداختن خودخواسته در چاه آنهم با کلماتی بسیار برادرانه ولی مایوس کننده:
دیگر زفلک چشم چه داری که برآید
آوازی از این سینه ی فرسوده برادر؟

از پای نشستیم قضا را که ببینیم
آن خواجه که فرموده چه فرموده برادر؟

شاعر در بیت چهارم با یادآوری فرموده ی خواجه-برآستانه ی تسلیم سر بنه حافظ/که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد-آخرین ضربه ی خود را میزند و با آوردن مثالی از بزرگان برادر را مجاب میکند که پای کوبان برای خوش بودن از اندیشیدن دست بردارد و در چاه بی خردی سقوط کند

خوش باش و بگردیم و ندانیم چه خواهد
گردونه از این گردش بیهوده برادر

و اینگونه از سخن بزرگان استفاده کردن همان استفاده ی ابزاری قدرت از هنر است برای توجیح رفتار خود.
شاعر در این غزل با استفاده از متدهای قدرت همانند اگزیستانسیالیست ها به نقد قدرت پرداخته؛یعنی برای نشان دادن رفتار غیر هنری قدرت با هنر همان کاری را کرده که قدرتها میکنند و با پلید نشان دادن خودش در اصل تمام پلیدی های مشابه را که از این راه و کار استفاده میکنند در بوته ی تفکر قرار داداه است.
این نوشته را با جمله ای از گادامر به پایان میبرم:اندیشه زمانی آغاز میشود که به نوشتن درآید

اصل نخستین در بحث پیرامون شعر بودن یا نبودن یک متن، ادبّیت آن است. امروزه ظهور استعدادهای اندک و حضور کسانی که هویت گمشدۀ خود را در شاعر بودن جستجو می کنند باعث شده فضایی در شعر و به عنوان شعر آفریده شود که ماهیتش با اصل “شعر” در تناقض است. لذا به اعتقاد بنده پیش از هر گونه داوری ، باید ابتدا در برابر متنی که پیش روست ایستاد و از خود پرسید : این متن آیا به راستی شعر است؟

……………………………….. عمو مرشد!

سر طاقی شیکستست و…

درِ زورخونه بستست و…

دلای مردا خستست و…

دیگه حال کسی خوش نیست …

عمومرشد ته جاده …

تو گود غربت افتاده …

نه میل مونده نه کباده …

نفس هست و نفس کش نیست …

عمو مرشد تو پاشوره … داره پاهاشو میشوره …

مریدش نیست … مرادش نیست …

کلاش افتاده از کله اش … کجا افتاده؟

…. یادش نیست !

عمو مرشد کجان مردات؟……….

همه رفتن به باد عشقی!

سبیلت کو عمو مرشد؟……….

اونم رفته که بیاد عشقی!

سرای سرسری موند و کلاهای گشاد عشقی!

داری میری ؟ علی یارت! غلامم ! زت زیاد عشقی …!!

 

امیرحسین الهیاری شهریور ۱۳۸۵

مگر تو باز کنی بندِ زلف را که دمی

شود کرانه ی این رودِ بی کران پیدا

حریر پیر هنت  آسمان و میبینم

که گشته ماه در آن سوی آسمان  پیدا

تنت تمامِ جهانِ من و  خوشا که شده است

ز پشت ِ پیرهنت نیمی از جهان  پیدا

امیرحسین الهیاری